ما تو خونه یه کتاب مرجع اطلاعات عمومی داشتیم. همه چی توش بود از نجوم و معماری و فرمول های ریاضی تا نام نویسنده ها و کتابهای معروفشون و مخترعین و مکتشفین و ....
- ۱۱ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۸
ما تو خونه یه کتاب مرجع اطلاعات عمومی داشتیم. همه چی توش بود از نجوم و معماری و فرمول های ریاضی تا نام نویسنده ها و کتابهای معروفشون و مخترعین و مکتشفین و ....
به تاریخ نهم فروردین ۱۳۸۱
بعد از ظهر، حدود ساعت دو.
بچهها۱ میخواهند بروند کوه. سرم درد میکند، حوصلهاش را هم ندارم. فکرهای همیشگی رهایم نمیکنند: حقیقت، خدا، عشق، انسانیت، وظیفه. مزهی تلخ ناتوانی توی دهانم است.
بلاخره رفتیم.
حالا که این بالا ایستادهام ، حالا که کنار پایم گل زردی را میبینم که از دل صخرهای جوانه زده، هم دلم میگیرد هم امیدوار میشوم و چشم هایم پر از اشک میشود. البته این آخری شاید به خاطر باد سردی است که میوزد و به قول « چمدانهای بسته»۲ دارد وظیفه اش را انجام میدهد.
وقتی اینجا روی سینهی کوه راه میروم، وقتی دستهایم را باز میکنم و با یک چرخش آرام ۱۸۰ درجهای نوازشی بر سر کل شهر میکشم۳ احساس آرامشی خاص مرا در برمیگیرد.
همینطور پیش میرویم و جلوتر زیر یک درخت بید تنها ، رسته در کنار جوی آبی باریک که به نظر تنها مونس دل تنهای بید است، مینشینیم. چای آتیشی دم میکنیم و نان و پنیری میخوریم. هی باد میآید و ما بیشتر سردمان میشود.
راه میافتیم و توی راه هرچه شعر و ترانه و سرود که حفظیم با هم میخوانیم.
ساعت حدود ۴:۳۰ بود که رسیدیم خانه. به آخرای فیلم «بچه های آسمان» رسیدم. حیف شد.
۱- منظورم دوتا خواهر کوچکترم، برادر بزرگم با پسرش و برادر دیگرم است.
۲- سریالی پانزده قسمتی به کارگردانی محمد صالح علا که نوروز ۸۱ از تلوزیون پخش شد.( الان چیزی از سریال یادم نیست و حتی نمیدونم جمله مذکور کجای فیلم بوده)
۳- شهر کوچک ما بر دامنهی کوههایی از رشته کوههای زاگرس گسترده است.
آن روز ها که اینستا و توییتر و تلگرام و وبلاگ نویسی نبود، آن روزها که حتی کامپوتر نبود و بعدش هم که آمد اینترنت کارتی برای ما گران بود، آن روزها من یک دختر دبیرستانی بودم، و درست است که همهی اینها نبود ولی قلم و دفتری داشتم که همنشین شب و روزم بودند و یک ذهن مشوش هم داشتم که یادم نمیآید حتی توی خواب هم راحتم گذاشته باشد. نشان به آن نشان که خوابهای فلسفی و هذیان طور آن شبها دستمایهی چند تا از داستان کوتاه هایم شدند.
در این میان در دنیای عجیب غریب من، یک وقفهی تقریبا شش-هفت ساله افتاد که درگیریهای درسی و بعدش پیدا شدن سروکلهی یک نوزاد سرتق و از همه جا بیخبر سبب شد مدتها از آن عوالم پریشان پرت شوم به دنیای آدم معمولیها.
حالا بیش از یک سال است که پای ذهنم دوباره باز شده به همان عوالم مذکور. و یک حس غریبگی با خودم دارم.
از قضا گذرم افتاد به همان دفترهای روزنگاری ایام دور و یکهو به دلم افتاد، خاطرات آن روزهای رفته را اینجا بازنویسی کنم. شاید بر دل خوانندهی رهگذری خوش بنشیند شاید هم نه!