بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

ادبیات داستانی
تاریخ
فلسفه
شعر
روانشناسی
گاه نگاری
این ها دل مشغولی های "نا تمام" من اند.

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «مثنوی نامه» ثبت شده است

پادشاهی بازی داشت که از وی گریخت و در راه به خانه پیرزنی رسید. پیرزن از روی نادانی  شاهپرش بچید و چنگال های تیزش کوتاه  کرد.

نه چنان بازی کو از شَه گریخت        سویِ آن کمپیر کو می آرد بیخت

 تا که تُتماجی پَزَد اولاد را               دید آن بازِ خوشِ خوش زاد را

پایَکش بست و پَرَش کوتاه کرد        ناخنش بُبرید و ، قوتش کاه کرد

گفت : نااهلان نکردندت به ساز         پَر فزود از حدّ و ، ناخن شد دراز

دستِ هر نااهل ، بیمارت کُند             سویِ مادر آ ، که تیمارت کُند

 مِهرِ جاهل را چنین دان ای رفیق       کژ رود جاهل همیشه در طریق

شاه به جستجوی باز بیرون رفت و او را زار و پریشان نزد پیرزن یافت. وی را ملامت کرد و گفت سزای کسی که وفادار نباشد همین است که از بهشت به دوزخ سقوط کند.

 روزِ شَه در جست و جو بیگاه شد     سویِ آن کمپیر و آن خرگاه شد

دید ناگه باز را در دود و گرد             شَه بر او بگریست زار و ، نوحه کرد

گفت:هر چند این جزایِ کارِ توست     که نباشی در وفایِ ما دُرُست

چون کُنی از خُلد در دوزخ قرار ؟      غافل از لا یَستَوی اَصحابُ نار ؟

این سزای آنکه از شاهِ خَبیر               خیره بگریزد به خانۀ گَنده پیر

باز در مقام توبه در آمد و بنای گریه و عذر خواهی گذاشت.

 باز می مالید پَر بر دستِ شاه             بی زبان می گفت : من کردم گناه

 پس کجا زارَد ؟ کجا نالَد لئیم ؟          گر تو نَپذیری بجز نیک ای کریم

  لطف حق گاهی انسان را  پررو و جنایت خو می کند. آنچنان که درگیر غرور ناشی از دعا و نماز می‌شود و همین عجب و غرور سبب دور افتادن از مسیر حق می‌شود. مولانا تاکید می‌کند هرگاه خداوند با تو هم‌سخن شد حد خود را بدان و رعایت ادب کن.

لطفِ شَه ، جان را جنایت جُو کند         ز آنکه شَه هر زشت را نیکو کند

خدمتِ خود را سزا پنداشتی               تو لِوای جُرم از آن افراشتی

چون تو را ذکر و دعا دستور شد          ز آن دعا کردن دلت مغرور شد

همسُخَن دیدی تو خود را با خدا           ای بسا کو زین گُمان افتد جُدا

گر چه با تو ، شَه نشیند بر زمین           خویشتن بشناس و ، نیکوتر نشین

باز چون توبه کرد به پادشاه گفت هرچند پر  و چنگال تیزم را از دست داده ام، اما اگر تو لطف و مدد کنی چرخ فلک نمی‌تواند مرا به بازی گیرد. همانطور که عصای موسی به مدد پروردگار بر لشکر فرعون پیروز شد و طوفان نوح در مقام شمشیر، قوم نوح را به هلاکت رساند.

باز گفت : ای شَه پشیمان می شوم         توبه کردم ، نو مسلمان می شوم

گر چه ناخن رفت ، چون باشی مرا         بر کنم من ، پرچمِ خُورشید را

ورچه پرّم رفت ، چون بنوازیم               چرخ ، بازی کم کُند در بازیُم

موسی آمد در وَغا با یک عصاش            زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش

نوح ، چون شمشیر در خواهید ازو         موجِ طوفان گشت ازو شمشیرخو

مولانا در ادامه ابیات موضوع دیگری در پیش می‌گیرد که اشاره دارد به مقام ولای پیامبر ختمی مرتبت. دور قمر  اشاره به یک اعتقاد منجمان و طالع بینان قدیم است، که برای سیارات هفتگانه (که دور خورشید میگردند) دوره ای هزار ساله در نظر می گرفتند و بنا بر این اعتقاد، دوران کنونی، دوران هزار ساله‌ی تاثیر ماه(قمر) است. و مولانا در این ابیات اشاره می کند که الان دوران تاثیر قمر نیست، بلکه دوران تاثیر وجود پر برکت حضرت رسول است که عالم را در  بر گرفته است.
تا بدان‌جا که حضرت موسی چون این دوران بدید، از خداوند درخواست کرد وی را به دوران پیامبر بیاورد، چرا که آن دوران چیزی از رحمت هم فراتر است و دوران دیدار واقعی حق است.

احمدا ، خود کیست اِسپاهِ زمین ؟         ماه بین بر چرخ ، بشکافش جَبین

تا بداند سعد و نحسِ بی خبر               دَورِ توست این دَور ، نه دَورِ قمر

دَورِ توست ، ایرا که موسیِ کلیم          آرزو می بُرد زین دَورت مُقیم

چون که موسی رونقِ دَورِ تو دید         کاندرو صبحِ تجلّی می دَمید

گفت:یارب آن چه دَورِ رحمت است؟     آن گذشت از رحمت ، آنجا رویت است 

غوطه ده موسیِ خود را در بِحار          از میانِ دورۀ احمد بر آر

خداوند در جواب درخواست حضرت موسی می فرماید که پا از گلیم خود درازتر نکن. من بدان جهت احوال آن دوران را به تو نشان دادم تا تو در طمع وصال آن حال و دوران به کوشش درآیی. 
گفت : یا موسی بِدان بنمودمت           راهِ آن خلوت ، بِدان بگشودمت

که از آن دُوری درین دَور ای کلیم         پا بکش ، زیرا درازست این گلیم

من کریمم ، نان نمایم بنده را              تا بگریاند طَمَع آن زنده را

در این‌جا تمثیلی زیبا بیان میکند که مادر چون می بیند طفل گرسنه ولی در خواب است گوش وی میمالد تا طفل بیدار شود .
یعنی که هرچند بنده از رحمت خلق بی خبر باشد، باز رحمت خداوند در حق بنده تا حدی است که غافل را  به بهانه ای بیدار می‌کند تا از رحمت و نور حق بی‌نصیب نماند.  و هر مقام و منزلتی بنده به دست می‌آورد همه از لطف خداوند است که طمع و خواست آن را در نهاد بنده گذاشته است.

بینیِ طفلی بمالد مادری                    تا شود بیدار ، واجُوید خَوری

کو گرسنه خفته باشد بی خبر            و آن دو پِستان می خَلَد از بهرِ دَر

هر کراماتی که می جویی به جان.      او نمودت تا طَمَع کردی در آن

گر نبودی کوشش احمد ، تو هم          می پرستیدی چو اجدادت صَنم

این سَرت وارَست از سجدۀ صَنم         تا بِدانی حقِ او را بر اُمَم

در ادامه از بنده می خواهد در شکر این نعمت که به واسطه‌ی تلاش حضرت رسول بت پرست نشده تلاش کند دل را نیز از غیر حق جدا کند.

گر بگویی ، شُکرِ این رَستن بگوی       کز بتِ باطن هَمَت بِرهانَد اوی

مر سَرَت را چون رهانید از بُتان        هم بِدان قوّت ، تو دل را وارهان

و نکته‌ی جالب و پایانی این‌که:  آن‌هایی که در راه رسیدن به حقیقت تلاش واقعی نکرده اند و دین و باور خود را از راه تقلید به دست آورده اند در ایمان سست و بی ریشه اند.

سَر ز شُکرِ دین ، از آن برتافتی          کز پدر ، میراثِ مُفتَش یافتی

مردِ میراثی چه داند قدرِ مال ؟         رُستمی جان کند ، مجّان یافت زال

رحمتم موقوفِ آن خوش گریه هاست  چون گریست ، از بحرِ رحمت ، موج خاست

  • ماتی تی

شیخی صوفی مسلک، به خانقاهی رسید و در حلقه یاران نشست و مدتی به بحث و طرب گذشت:


دفتر صوفی سواد و حرف نیست

جز دل اسْپید همچون برف نیست


زاد دانشمند، آثار قلم

زاد صوفی چیست؟ آثار قدم


در ادامه تمثیل زیبایی از سیر و سلوک صوفی می‌آورد که صوفی چون صیادی است، در کار شکار آهو، ابتدا از ردپا، پی آهو می‌گیرد ( نماد طاعت و عبادت از روی تقلید) ولی پس از مدتی دیگر این بوی نافه‌ی آهو است که وی را از پی خود می‌کشد( نماد عبادت و طاعت از روی عشق):


چند گاهش گام آهو در خور است

بعد از آن، خود ناف آهو رهبر است


چون‌که شکر گام کرد و ره برید

لاجرم، زآن گام در کامی کشید


و در وصف این تعالی درجه در طی طریق می‌فرماید:


رفتن یک منزلی بر بوی ناف 

بهتر از صد منزل گام و طواف


آن‌چه تو در آینه بینی عیان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن


 مجلس تمام شد و خوان بیاوردند از برای میهمان، صوفی به یاد حیوان زبان بسته افتاد و خادمی را صدا زد که از برای حیوان کاه و جو ببر و از پی آن سفارش های دیگر کرد که چون خر پیر است، اول جو با آب تر کن، آب گرم برایش بگذار، داخل جو کاه کمتر بریز، جایش را تمیز کن و پشتش با شانه‌ای تیمار کن. هر بار خادم،  «لاحول» گویان، تاکید می‌کرد که این‌ها همه به بهترین نحو انجام خواهد داد. ولی چون از پیش صوفی رفت خیلی زود وظیفه از یاد برد.


خادم این گفت و میان را بست چست

گفت: رفتم کاه و جو آرم نخست


رفت خادم جانب اوباش چند

کرد بر اندرز صوفی، ریش‌خند


صوفی اما تمام شب کابوس می‌دید که خر را گرگ دریده یا در چاه افتاده. چون بیدار شد ابتدا گمان بد برد که خادم اندرزهای وی را پشت گوش انداخته:


من نکردم با وی الا لطف و لین

او چرا با من کند برعکس این؟


هر عداوت را سبب باید سند 

ورنه جنسیت وفا تلقین کند


باز می‌گفت: این گمان بد خطاست

بر برادر این چنین ظنم چراست؟


شب به صبح رسید و خر بینوا از گرسنگی و تشنگی بی حال و مریض افتاد. صبح دمان چون صوفی بر خر سوار شد، دید وی را طاقت راه رفتن نیست و  مدام بر زمین می افتد.

همراهان پرسیدند سبب چیست؟ شیخ به کنایه گفت: حیوانی که شب تا به صبح «لاحول»خورده باشد راه رفتنش این گونه شود.


چون که قوت خر به شب «لاحول» بود

شب مسبّح  بود و روز اندر سجود


آدمی خوارند اغلب مردمان

از سلام علّیکشان کم جو امان


خانه‌ی دیو است دل‌های همه

کم پذیر از دیو مردم، دَمدَمه


از دم دیو، آن‌که لاحول خَورد

هم‌چو آن خر در سرآید در نبرد


صد هزار ابلیس لاحول آر بین

آدما، ابلیس را در مار بین


دم دهد، گوید تو را ای جان و دوست

تا چو قصابی کشد از دوست، پوست


پای سر نهد بر پای تو قصاب وار 

دم دهد تا خونْت ریزد زار زار


هم چو خادم دان مراعات خسان

بی کسی بهتر ز عشوه‌ی ناکسان


اشاره این‌که هر کس کار خود به مردمان اندازد جز زیان و خسران نبیند که اول تو را به زبان دوستی خطاب کنند ولی در باطن نفع خویش در پی گیرند  تا آنجا که حتی خونت بریزند. و آن کس که بر دلسوزی و تیمار مردمان دلخوش کند عاقبت چون خر شیخ بر زمین افتد.



  • ماتی تی

گفت استاد، احولی۱  را کاندرآ

زو برون آر از وثاق۲ آن شیشه را


گفت احول: زآن دو شیشه من کدام 

پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام


گفت استاد: آن دو شیشه نیست، رو

احولی بگذار و افزون بین مشو


گفت: ای استا، مرا طعنه مزن

گفت استا: زآن دو، یک را در شکن


چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم


شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را، دیگر نبود


خشم و شهوت مرد را احول کند

زاستقامت، روح را مبدل کند


چون غرض آمد، هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


مولانا این تمثیل را برای تشریح داستان پادشاه جهودی که از حب موسی و شریعت موسی، نصرانی ها را می‌کشت، بیان نموده است.  که پادشاه نیز احولی بیش نبوده که عیسی و موسی (ع) را دو می‌دیده و نه یک.


+ و این تمثیل احوال بسیاری از ماست در همین زمانه.


۱. چشم دوبین، لوچ

۲.اتاق، خانه


  • ماتی تی

آن یکی می گفت در عهد شعیب

که خدا از من بسی دیده است عیب


چند دید از من گناه و جرم ها

وز کرم یزدان نمی گیرد مرا


حق تعالی در گوش شعیب این گونه جواب می دهد که بگو: ای راه گم کرده اینها که میگویی همه عکس میگویی و مقلوب.


بر دلت زنگار بر زنگارها

جمع شد، تا کور شد زاسرارها

 

گر زند آن دود بر دیگ نوی 

آن اثر بنماید ار باشد جوی


زانکه هر چیزی به ضد پیدا شود

بر سپیدی، آن سیه رسوا شود


چون سیه شد دیگ، پس تاثیر دود

بعد از این بر وی که بیند زود زود؟


پس بداند زود تاثیر گناه

تا بنالد زود، گوید :ای اله


چون کند اصرار و بد پیشه کند

خاک اندر چشم اندیشه کند


توبه نندیشد دگر، شیرین شود

بر دلش آن جرم ، تا بی دین شود


یعنی که بر دلت سیاهی نقش بسته و سیاهی بر روی سیاهی انباشته گشته، لذا دیگر اثر گناه بر تو معلوم نیست. همچون دیگ نوی که ابتدا هر لکه کوچک دوده ی سیاه بر آن نمایان است لیکن چون بر اثر زمان دیگ سیاه شد دیگر اثر دود بر آن معلوم نشود. 


شعیب(ع) چون سخنان وحی ابلاغ کرد، مرد گفت : اگر گناهی را بر من گرفته کو نشان؟

خداوند فرمود ما ستار العیوبیم و گناه بنده آشکار نمیکنیم لیکن بگو یک نشان کلی که از بنده عیب میگیریم این است که  طاعت دارد و صوم و دعا، لیک یک ذره ذوق جان ندارد.


ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه، شجر


دانه ی بی مغز کی گردد نهال؟

صورت بی جان نباشد جز خیال


+در روایات آمده شیطان بسیار صبور است و زیرک. گمان مبر با گناه بزرگ و پلید به اغفال مومن بر آید بلکه  ابتدای امر با ترک مستحبات و انجام مکروهات  آتش درون مومن را سرد کند و این گونه دل را پذیرای گناه کند.





  • ماتی تی