شاخهای گل زرد
به تاریخ نهم فروردین ۱۳۸۱
بعد از ظهر، حدود ساعت دو.
بچهها۱ میخواهند بروند کوه. سرم درد میکند، حوصلهاش را هم ندارم. فکرهای همیشگی رهایم نمیکنند: حقیقت، خدا، عشق، انسانیت، وظیفه. مزهی تلخ ناتوانی توی دهانم است.
بلاخره رفتیم.
حالا که این بالا ایستادهام ، حالا که کنار پایم گل زردی را میبینم که از دل صخرهای جوانه زده، هم دلم میگیرد هم امیدوار میشوم و چشم هایم پر از اشک میشود. البته این آخری شاید به خاطر باد سردی است که میوزد و به قول « چمدانهای بسته»۲ دارد وظیفه اش را انجام میدهد.
وقتی اینجا روی سینهی کوه راه میروم، وقتی دستهایم را باز میکنم و با یک چرخش آرام ۱۸۰ درجهای نوازشی بر سر کل شهر میکشم۳ احساس آرامشی خاص مرا در برمیگیرد.
همینطور پیش میرویم و جلوتر زیر یک درخت بید تنها ، رسته در کنار جوی آبی باریک که به نظر تنها مونس دل تنهای بید است، مینشینیم. چای آتیشی دم میکنیم و نان و پنیری میخوریم. هی باد میآید و ما بیشتر سردمان میشود.
راه میافتیم و توی راه هرچه شعر و ترانه و سرود که حفظیم با هم میخوانیم.
ساعت حدود ۴:۳۰ بود که رسیدیم خانه. به آخرای فیلم «بچه های آسمان» رسیدم. حیف شد.
۱- منظورم دوتا خواهر کوچکترم، برادر بزرگم با پسرش و برادر دیگرم است.
۲- سریالی پانزده قسمتی به کارگردانی محمد صالح علا که نوروز ۸۱ از تلوزیون پخش شد.( الان چیزی از سریال یادم نیست و حتی نمیدونم جمله مذکور کجای فیلم بوده)
۳- شهر کوچک ما بر دامنهی کوههایی از رشته کوههای زاگرس گسترده است.
- ۹۷/۰۳/۲۱