بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

ادبیات داستانی
تاریخ
فلسفه
شعر
روانشناسی
گاه نگاری
این ها دل مشغولی های "نا تمام" من اند.

بایگانی

شاخه‌ای گل زرد

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۲۱ ق.ظ

به تاریخ نهم فروردین ۱۳۸۱

بعد از ظهر، حدود ساعت دو.

 بچه‌ها۱ می‌خواهند بروند کوه. سرم درد می‌کند، حوصله‌اش را هم ندارم. فکر‌های همیشگی رهایم نمی‌کنند: حقیقت، خدا، عشق، انسانیت، وظیفه. مزه‌ی تلخ ناتوانی توی دهانم است. 

بلاخره رفتیم.

حالا که این بالا ایستاده‌ام ، حالا که کنار پایم گل زردی را می‌بینم که از دل صخره‌ای جوانه زده، هم دلم می‌گیرد هم امیدوار میشوم و چشم هایم پر از اشک می‌شود. البته این آخری شاید به خاطر باد سردی است که می‌وزد و به قول « چمدان‌های بسته»۲ دارد وظیفه اش را انجام می‌دهد.

وقتی اینجا روی سینه‌ی کوه راه می‌روم، وقتی دست‌هایم را باز می‌کنم و با یک چرخش آرام ۱۸۰ درجه‌ای نوازشی بر سر کل شهر میکشم۳ احساس آرامشی خاص مرا در برمی‌گیرد.

همینطور پیش می‌رویم و جلوتر زیر یک درخت بید تنها ، رسته در کنار جوی آبی باریک که به نظر تنها مونس دل تنهای بید است، مینشینیم. چای آتیشی دم می‌کنیم و نان و پنیری میخوریم. هی باد می‌آید و ما بیشتر سردمان می‌شود.

راه می‌افتیم و توی راه هرچه شعر و ترانه و سرود که حفظیم با هم می‌خوانیم. 

ساعت حدود ۴:۳۰ بود که رسیدیم خانه. به آخرای فیلم «بچه های آسمان» رسیدم. حیف شد.


۱- منظورم دوتا خواهر کوچکترم، برادر بزرگم با پسرش و برادر دیگرم است.

۲- سریالی پانزده قسمتی به کارگردانی محمد صالح علا  که نوروز ۸۱ از تلوزیون پخش شد.( الان چیزی از سریال یادم نیست و حتی نمیدونم جمله مذکور کجای فیلم بوده)

۳- شهر کوچک ما بر دامنه‌ی کوه‌هایی از رشته کوه‌های زاگرس گسترده است.

  • ماتی تی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی