دیر آمدم
وقتی برگشتم، از او فقط یک قاب عکس ماندهبود روی دیوار خالی اتاق. توی ایوان، مادر با روسری سفید و پیراهن چیت گلدار، پشت چرخ خیاطی مارشال قدیمی نشستهبود. پارچهی زریدوزیشده از زیر دستهای پینهبستهی مادر زیر سوزن میرفت و دنبالهاش پشت چرخ، روی زمین چروک میافتاد.
- محمد! پسرم اگر روزه نیستی یک چای برای خودت بریز.
بیدرنگ سرم چرخید سمت سماور و بساط چای کنج اتاق. دلم لک زدهبود برای چای دورنگ و قند یزدی.
- روزه نیستم، ولی ماه روزه حرمت دارد.
مادر سرش را بلندکرد، چین بین ابروهایش واشد و چروک گونههایش با لبخند کوچکی بیشتر شد.
-شیرم حلالت مادر! خوب درس پس میدهی.
از پشت چرخ بلندشد، چینچین پیراهنش را با دست چندبار تکانداد تا نخها و پرزها را بتکاند. سلانه سلانه از پله ها رفت پایین. لب حوض نشست و شیر آب را باز کرد. آب از زیر دستهای مادر روی کاشیهای سرمهای حوض شره میکرد و یکراست میپیچید توی راه آب. مادر دستها را که شست، مشتی آب به صورتش زد و زیر لب الحمدلله گفت. الحمدلله ذکر شبانه روزش بود. یادم هست آن روزها که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود، وقتی من و علی جنگمان میشد، از دستش فرار میکردم و پشت سر مادر پناه میگرفتم. علی به سمت مادر میدوید، مادر دست او را میگرفت و بعد دست مرا. کنار هم روی زانوهایش مینشاند، گاهی چند پر قیصی یا به قاعدهی دستهای کوچکمان مشتی توت خشک که توی پر روسریاش گره کرده داشت، کف دستهای عرق کردهیمان میریخت. زیر لب الحمدلله میگفت و بعد قصهی هابیل و قابیل را که هزار بار تعریف کرده بود از سر میگرفت. آخر سر هم میگفت: برادرها که جنگ نمیکنند باهم.
مادر نشسته بود سر حوض و با دست شمعدانیها را آب میداد.
- می دانم، دیر آمدم مادر! ولی میدانستی که قلبم درست درمان کار نمیکرد. دو ماه پیش یک قلب برایم پیدا شد و عمل کردم. به بچه ها گفتم خبرت نکنند تا مطمئن شویم از پیوند. نمیدانستم آنها هم چیزی برای پنهانکردن از من دارند.
مادر حتی سرش را بلند نکرد. میدانستم دل پری از من دارد و به این راحتیها نمیتوانم دوباره قلبش را بهدستآورم.
- به خدا خبر نداشتم. همین هفته پیش بود که اعلامیه چهلمش را اتفاقی توی صفحه اینستاگرام زهره دیدم. به خدا قلبم تیرکشید و اگر نیلا توی اتاق نبود و قرصهایم را به موقع نمیرساند نمیدانم چه میشد.سه روز گریه کردم، گفتم: چرا زودتر خبرم نکردید ؟قلبم را بهانه کردند.
مادر دست به زانو گرفت و آهسته از لب حوض بلند شد. دستش را دراز کرد سمتم که یعنی کمکم کن از پله ها بیایم بالا.
- پاهایم دیگر قوت ندارد. آنقدر قوت داشت که دو هفته تمام پلههای بیمارستان را بالا و پایین برود. ولی حالا دیگر ندارد. دکترش میگفت: مادر جان! او که نمیفهمد، چرا خودتان را خسته میکنید. بمانید خانه. تغییری کرد خبرتان میکنیم. گفتم: من که میفهمم. من که بوی تنش، گرمی دستهایش را میفهمم. چرا بروم؟ کجا بروم؟ دکتر سری تکان میداد و میرفت. آخرش هم آن روز بعد از ظهر آمد پیشم و مرا با خودش برد توی اتاقش. زهره هم آنجا بود و چشمهایش شده بود کاسهی خون بس که گریه کرده بود. از آن روز که خبر تصادف علی را شنید، کارش شده بود همین که جا و بیجا ، وقت و بی وقت بزند زیر گریه.
مادر متکای کنار دستش را خواباند روی زمین.
- دراز بکش، خیس عرق شدهای.
همانجا کنار زانو هایش سرم را گذاشتم روی متکا. دلم میخواست سرم را بگذارم روی زانوهایش و او موهایم را نوازش کند، زیر لب آیه الکرسی بخواند و فوت کند به موهایم. ولی خجالت کشیدم. راستش ترسیدم. ترسیدم دلش هنوز از من پر باشد. خودش نه ولی صدبار زهره را واسطه کرده بود که پشت تلفن بگوید دیگر قهر را بس کنیم. من هم هر بار جواب میدادم من با کسی قهر نیستم. فقط با آن علی نامرد که در نبود من قاپ بابا را دزدید و زمین دولتآباد را زد به نام خودش دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
مادر چند رشته کاموا را گره زده بود دور شست پایش، رشته ها را سه دسته کرده و مثل موهای بچگیهای زهره در هم میبافت.
- دکتر اولش من و من کرد ولی بعد یک تکانی به خودش داد و این بار بدون تته پته، گفت: مادر جان شما باید تصمیم بگیرید. میخواهید اعضایش را اهدا کنید یا نه؟ اولش نفهمیدم. گفتم پسرم نفس می کشد، تنش هنوز گرم است. شما مگر جای خدا نشستهاید؟ دکتر کلی برایم حرف زد و هی تفاوتهای مرگ مغزی با کما را توضیح داد، حتی بعدش یک روانشناس آوردند تا ببینند حال روحی ام چهطور است. باوم نمیشد .خودت هم خوب میدانی که علی اهل ورزش بود. پدرت زمین دولتآباد را داد به علی، برای پروژهی خانهی ورزش. علی پنج سال از مابقی سهم الارثش خرج آنجا کرد و بعد هم آنجا را وقف عام کرد. خودش هم یکروز در میان برای بچهها، کلاس آموزش فوتبال میگذاشت. وقتی میآمد خانه از بس دویده بود لباسهای توی کیف ورزشیاش خیس عرق بود. برای همین باورم نمیشد آن هیکل ورزشکاری، حالا روی تخت بیمارستان از پس مرگ برنیامده باشد.
قلبم با شنیدن اسم زمین دولتآباد تیر کشید. خواستم زبان باز کنم و بگویم آتش درونم چهطور زبانه میکشد و الان است که برسد به پوستم و شعله اش بگیرد به هرچه اطرافم است. اما شرم زبانم را دوخت. خجالت و شرم یک عمر لجاجت که هیچ ثمری برایم نداشت. مادر اما بیخبر از آتش درونم ادامه داد:
- آخر سر زهره راضیم کرد. گفت علی یک عمر پی کار خیر بود، بگذار دم مرگی برود به همان راه خودش. گفتم لااقل قلبش را بدهید به محمدم. گفتند: نمیشود. گفتند: قلب نهایتش چهار ساعت زنده بماند، اما محمد کجاست؟ آن سر دنیا. فردای همان روز پیش از آنکه بروم برگهی رضایت را امضا کنم، به دکتر گفتم میخواهم آخرین بار صدای قلب علی را بشنوم. گوشیاش را از گردن باز کرد و گذاشت روی گوشهای من و طرف دیگرش را گذاشت روی سینهی علی.
مادر دست از بافتن رشتههای دراز برداشت و خیرهشد جایی انتهای حیاط، اما نگاهش آنقدر سنگین و تیز بود که انگار داشت دیوار را به جستجوی چیزی نامریی و نامعلوم سوراخ میکرد.
- صدای ضربان قلبش هماهنگ بود با بالا و پایین رفتن سینهاش. سرم را خم کردم و در گوشش آرام گفتم :محمد! محمد را حلال کن. یک لحظه گمان کردم ضربان قلب تندتر از نفس ها شد ولی دوباره آرام گرفت.
سنگینی چیزی روی سرم، ضربان قلبم را بالا برد. باورم نمیشد. دستهای مادر لرزان لرزان روی سرم نشست و به نرمی نوازشهای دوران کودکی، سرید روی موهای سرم. از ترس اینکه مبادا فقط رویایی زودگذر باشد این نوازشها، چشمهایم را باز نکردم. اشک از گوشههای چشمان بستهام میسرید روی دامن چیت گلدار مادر.
- دکتر گفت : حتما خیال بوده، ولی من با خودم گفتم: نمیشود خیال باشد! آخر برادرها که با هم جنگ نمیکنند! میکنند؟
- ۹۷/۰۳/۲۹