رمز و راز مردن و دل کندن.
عمه ام شصت سالی سن داره و همسرش دو سه سالی هست که فوت کردن. همین چند روز پیش که مهمون ما بودن مدام می دیدم تا اسم همسرش رو میاره یهو بغض میکنه. حتی یه بار که خواستم مثلا دلداری داده باشم گفتم اون خدابیامرز رفتن، ولی به جاش بچه های خوب و نوه نتیجه های صالح و سالم دارین. اصلا به همین دوتا نوه هاتون فکر کنین که به زودی دارن عروس و داماد میشن. با این همه شادی، غصه چرا؟
همینطوری که با دستای چروکش دستمو گرفته بود دستمو محکم تر فشار داد و گفت: تو این دنیا دیگه کاری ندارم غیر از اینکه پنج شنبه ها برم سر خاکش. بقیه اش مسخره بازیه.
و دوباره اشک تو چشماش جمع شد.
+ از اول ازدواجمون همیشه ترس اینو داشتم که بالاخره ما دوتا هم پیر میشیم و لاجرم یکیمون زودتر می میره و همیشه اینطوری خودمو دلداری میدادم که همونطور که راحت با مرگ پیرها کنار میایم، حتما تو پیری با مرگ خودم یا همسرم هم راحت کنار میام.ولی رفتارهای عمه ام همه تصوراتم رو به هم ریخت.
- ۹۷/۰۴/۲۳