قصه ی ماتی تی
یکی بود یکی نبود،در روزگار دور دور، در جنگل های بلوط، "ماتیتی" با شش خواهر کوچکترش، کنار پدر مهربان و نامادری نامهربانشان در یک کلبهی چوبی زندگی میکردند.
پدر هر روز میرفت به کوه و هرچه دم دستش میآمد شکار میکرد و برای ناهار به خانه میآورد تا دخترها بپزند و همگی بخورند.
روزی نامادری که از قضا بدجنس و بسیار خسیس بود رو کرد به پدر دخترها و گفت: "این همه جان میکنیم همهاش را این هفتتا دخترت میخورند. بیا آنها را ببر به جنگل و یکجوری گم و گورشان کن تا راحت شویم." پدر زیر لب لعنتی فرستاد به دل سیاه شیطان و گفت: "زن این چه حرفی است که میزنی! گناه دارند." اما زن این حرفها حالیش نبود و گفت: "من نمیدانم، یا من یا این هفت تا دخترت."
پدر دخترها بالاخره به اجبار قبول کرد و فردای همان روز هفت تا دختر را صدا زد و گفت: "یک بقچه نان و یک مشک آب بردارید و دنبال من بیایید برویم جنگل، بلوط جمع کنیم."
دختر ها به ترتیب پشت سر پدر به راه افتادند. پدر آن قدر رفت و رفت تا مطمئن شد به اندازه کافی از خانه دور شده اند. بعد از یک درخت بلوط بالا رفت و گفت: "من بلوط میتکانم، شما آن پایین جمع کنید. فقط بالای سرتان را نگاه نکنید چون من گلاب به رویتان کار واجبی دارم ."
پدر رفت بالای درخت و اول خوب شاخه ها را تکان داد تا کلی بلوط ریخت روی زمین و همینکه دخترها مشغول شدند یواشکی در مشک آب را شل کرد و تکیه داد به شاخه ای. آب کم کم می ریخت پایین و دخترها به خیال اینکه پدرشان درحال قضای حاجت است سر به زیر مشغول جمع کردن بلوط ها شدند. پدرشان هم یواشکی از طرف دیگر درخت پایین آمد و راه خانه را در پیش گرفت.
اندکی بعد آب مشک تمام شد و دخترها بالاسرشان را نگاه کردند و دیدند پدرشان نیست. غمگین و ناراحت کز کردند کنج درخت و بنای گریه زاری گذاشتند. ماتیتی که از بقیه خواهرها عاقل تر بود، تکه نانی از بقچه شان درآورد ، به هرکدامشان یک لقمه داد و گفت: "بس کنید. بیایید این یک تکه نان را بخورید قوت بگیرید، بعد میرویم میگردیم راه خانه را پیدا می کنیم."
دخترها، نان ها را خوردند و پشت سر ماتیتی کوره راهی را در پیش گرفتند. همین طور که می رفتند رسیدند به یک خانهی بزرگ و قشنگ. هرچهقدر ماتیتی اصرار کرد که نرویم داخل، دخترها گوششان بدهکار نبود. رفتند تو و دیدند یک جای گرم و یک عالم میوه و نان توی خانه مهیاست. نشستند و شروع کردند به خوردن.
در همین حال، ناگهان در با صدای مهیبی باز شد و یک دیو با هیکلی نتراشیده و نخراشیده آمد تو! تا چشمش افتاد به دخترها که میوه هایش راخورده بودند و رختخوابش را به هم زده بودند، عصبانی شد و گفت : "به من میگویند آلا زنگی، بزرگ دیوهای دنیا. چه کسی جرات کرده بیاید و خانهی مرا کثیف کند و دست به غذای من بزند؟"
شش تا خواهر از ترس پشت سر ماتیتی قایم شدند و گفتند: "این بود و ما نبودیم به خدا." دیو گفت: "حالا که همه تان را برای شام خام خام خوردم حالیتان میشود." و حمله کرد سمت دخترها.
ماتیتی فکری به ذهنش رسید و گفت: "نه! حالا ما را نخور، بگذار بخوابیم بعد اگر خواستی توی خواب ما را بخور. چون ما دخترهای درخت بادام تلخیم و موقعی که بیداریم گوشتمان تلخ است. گوشتمان فقط وقتی خوابیم شیرین است." دیو قبول کرد و هفت تا رختخواب پهن کرد تا دخترها بخوابند.
کمی بعد آمد و صدا زد: "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت خیک روغن و هفت کیسه خار بیابان بالای سرم میگذاشت، تا خوابم ببرد." آلازنگی که می خواست زودتر ماتیتی هم بخوابد و بتواند شکمی از عزا دربیاورد رفت و هفت خیک روغن و هفت کیسه خار بیابان آورد، گذاشت بالای سر ماتی تی.
چند دقیقه بعد دوباره صدا زد : "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت اسب زین کرده میگذاشت بالا سرم." دیو رفت و هفت اسب زین کرده آماده کرد و آورد.
بعد مدتی دوباره گفت: "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت دست لباس و کفش نو بالا سرم میگذاشت." دیو لباس و کفش ها را هم آماده کرد.
مدتی بعد دوباره صدا زد : "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "چون من عادت دارم قبل خواب توی الک آب بخورم." دیو رفت با الک آب بیاورد، ولی تا الک را پر میکرد آب از سوراخهای الک می ریخت روی زمین. هر چه تلاش کرد دید این کار نشدنی است، برای همین رفت به ماتیتی بگوید که حالا یک امشب را توی یک چیز دیگر آب بخور، اما وقتی رسید دم در اتاق دید از دخترها خبری نیست. فهمید فرار کرده اند .
دیو حسابی عصبانی شد و دوید برود دنبالشان، اما توی تاریکی خارهای بیابان را که ماتیتی روی زمین ریخته بود، ندید و پاهایش پر خار شد. تا نشست خارها را از دست و پایش در آورد دید دخترها از روی پل رد شدند و رفتند آن سر رودخانه. بلند شد و دوید دنبالشان . ولی روی پل پایش روی روغنهایی که ماتیتی ریخته بود سر خورد و با سر افتاد توی رودخانه و آب آلازنگی را با خودش برد.
ماتی تی و شش تا خواهرش لباسها و کفشهای نو را پوشیدند، با کیسههای اشرفی و سوار بر اسب های زین شده پیش پدرشان برگشتند. پدرشان از دیدنشان خوشحال شد و نامادری که چشمش به اشرفیها افتاد رضایت داد دخترها پیششان بمانند. و اینطوری به خوبی و خوشی سالها کنار هم زندگی کردند.
+قصه ماتی تی را مادر و مادربزرگ مادری ام بارها برایم تعریف کرده بودند. مادرم گاهی مرا "ماتی تی" یا "ماتی" صدا میکرد. یادم هست همیشه خودم را قهرمان قصه می دانستم، برای همین نسبت به دو خواهر کوچکترم حس رهبری و سرگروهی داشتم، و البته هنوز هم دارم.:)
+ این را نوشتم برای تمرین سوم وبلاگ سخن سرا
- ۹۷/۰۳/۳۰