میخواهم نویسنده شوم.
هر کس توی عمرش یک کتاب، فقط یک کتاب را از سر شوق خوانده باشد و به دلش نشسته باشد بی شک بلافاصله با خودش گفته کاش من هم میتوانستم کتابی مثل این بنویسم.
فارغ از تمام کتابهای زرد و پاورقیهای مجلههای خانواده که در دوران کودکی و اوایل نو جوانی خواندم، اولین کتاب درست درمان زندگیام کتاب «خسی در میقات » جلال آل احمد بود. شانزده سالم بود و سرم باد نوجوانی داشت. نگاه انقادی و ساختار شکنانه و در عین حال عارفانه یک نویسنده به یک آیین عبادی و به ظاهر سنتی، در قالب سفرنامه مرا به شدت زیر و رو کرد. بعد هم کتابهای مذهب علیه مذهب، کویر، کوه پنجم، کیمیاگر، ساربان سرگردان و جزیره سرگردانی یک آش آشفتهی ذهنی برایم پخت که از تحمل یک نوجوان شهرستانی بیرون بود و مرا تبدیل به دختر یاغی شهر کرد. در همان نوجوانی داستان کوتاههایی سرتاسر یأس و سیاهی با پایان بندیهای کافکایی و صادق هدایتی مینوشتم و توی رویاهایم میدیدم که یک روز بزرگ میشوم، پول درمیآورم و داستانهایم را چاپ میکنم.
بزرگ شدم و تازه فهمیدم داستانهایم حتی ساده ترین ویژگیهای یک داستان کوتاه را هم ندارند. و سرتاسر کلیشه و تکرارند.
خیلی بیشتر خواندم خیلی بیشتر. و حسرت نویسنده شدن به دلم ماند. در آستانه سی سالگی حس کردم دیگر برای نویسنده شدن خیلی دیر است. چه برسد برای معروف شدن. تا اینکه همین چند وقت پیش کتاب سروانتس اثر برونو فرانک را خواندم . سروانتس بعد از شصت سال بیچارگی و فقر و بیکاری وقتی به خاطر بدهی در زندان بود ایده نوشتن دن کیشوت به ذهنش رسید و در زندان دن کیشوت را نوشت. یکی از معروف ترین آثار کلاسیک. و همین کتاب که برای خواندنش انقدر دو دل بودم امید را در دلم زنده کرد. وقتی در شصت سالگی می شود نویسنده شد چرا در آستانه سی سالگی نشود؟
راستش قلمم در رئالیسم نوشتن بیشتر یاریام می کند ولی دلم میخواهد یک روز یک ایده به ذهنم بیاید و یک رمان رئالیسم جادویی بنویسم شاید صد سال تنهایی خودم را!
+متشکرم از آقاگل برای دعوت من به این چالش.
+از ژاندارک و آقای خاص دعوت میکنم به این چالش. باشد که چالش رو کلا خانوادگیش کنیم بره! :)
- ۹۷/۰۴/۱۸