بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

ادبیات داستانی
تاریخ
فلسفه
شعر
روانشناسی
گاه نگاری
این ها دل مشغولی های "نا تمام" من اند.

بایگانی

جای خالی

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۵۷ ب.ظ

سمت جدول خیابان، روبروی ایستگاه اتوبوس واحد، آب زیادی جمع شده بود. میراثی از شیب نا‌اسلوب خیابان و باران صبح‌گاهی. یکی دوتا گنجشک نشسته بودند سر آبگیر کوچک و به آن نوک می‌زدند. بلوار در آن ساعت، خلوت‌تر از آن بود که دورهمی عصرگاهی گنجشک‌ها را تردد ماشین یا موتوری بر هم بزند. 

اما امیرحسین بود. یک‌وری نشسته بود روی نیمکت و سنگینی‌اش را انداخته بود روی دست راستش و با دست دیگرش بستنی یخی اش را لیس می‌زد. پاهای کوچکش حتی به زمین نمی‌رسیدند و همین طور آویزان توی هوا تکان‌تکان‌شان می‌داد. یک‌بار خیز برداشت سمت خیابان تا سرک بکشد، ببیند خبری از اتوبوس هست یا نه! و ناگهان گنجشک‌ها  پریدند.

- مامان! پس اتوبوس کی میاد خسته شدم!

صبر بچه‌ها خیلی کم است، حالا اگر اول صبح از آدم قول گردش و کتابخانه رفتن و بستنی گرفته باشند که صد البته کم‌تر هم می‌شود. با اعتراض گفتم: اووووه! از همین اول راه خسته شدی؟ اصلا بیا ! بیا اینجا را ببین!

باید یک‌طور سرش را گرم می‌کردم. به گودال آب اشاره کردم و گفتم: نگا کن! چی می‌بینی تو آب؟

لبه‌ی جدول ایستاد. مثل خواب‌زده‌ها، مات و مبهوت زل زد به تصویر آبی آسمان و درخت در آب. اما بعد نرم و آهسته بستنی را از دهنش دور کرد و گفت: آسمون، درخت، چوب برق و نخ!!! 

از اصطلاح چوب برق و نخ که به تیر چراغ برق و کابل های برق اشاره داشت، خنده‌ام گرفت. عادت دارد برای هر چیزی که اسمش را نمی‌داند، راحت‌ترین و دم دستی‌ترین کلمه‌ها را از دایره لغاتش بگیرد و به هم بچسباند تا ترکیبی بسازد که مفهوم آن شی یا فعل ناشناخته را برساند. 

اشاره کردم به زمین خشک خیابان و گفتم: چرا آسمون و درخت و تیر چراغ برق و کابل روی اونجا دیده نمی‌شه؟

جوابش در حد بضاعت بچه‌گانه‌اش بود. گفت: چون زمین سفته ولی آب نرمه!

خنده‌ام گرفت و  پیش از آن‌که بحث به شکست نور و انعکاس آن از سطوح سیقلی برسد اتوبوس واحد از انتهای خیابان اصلی پیچید داخل بولوار و امیرحسین ذوق زده داد کشید: اتوبوس! اتوبوس اومد.

اتوبوس هم مثل خیابان‌های آن ساعت روز، خلوت بود. دو، سه تا دختر مدرسه‌ای چادری که معلوم نبود از جایی می آمدند یا تازه می‌خواستند بروند جایی، روی ردیف آخر صندلی ها سرشان را کرده بودند توی گوشی نفر وسطی و گه‌گاه ریز ریز می‌خندیدند. یک زن میانسال هم  رو بروی ما نشسته بود و با خنده‌های دختر مدرسه‌ای‌ها،  چند باری زیر لب استغفار کرد. در ردیف دوم قسمت مردانه یک پیرمرد نسبتا کم مو روی صندلی‌اش چرت می‌زد و در ردیف کناری‌اش یک مرد جوان، کیف لپ تاپ در  بغل، سرش توی گوشی‌اش بود. ذهنم خالی از هر چیز مهمی فقط روی تصاویری که به چشمم می‌آمد، این خلوتی و کرختی فضا که خوشایند هم بود، می‌چرخید.

امیرحسین مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود و تا آخر مسیر، خیابان‌ها،  انبوه رهگذرها و ماشین‌ها را که خیلی تند از قاب بزرگ شیشه‌ی پنجره‌اش رد می‌شدند، تماشا می‌کرد. فقط یکی دو بار پشت چراغ قرمز سرش را برگرداند، تا از شیشه‌ی جلو اتوبوس شمارش معکوس چراغ قرمز را با بی صبری بخواند.

طبق قرار، اول رفتیم کتابخانه ی عمومی. اصلا یادم نبود پنج شنبه‌ها فقط تا ظهر باز است و خوردیم به در بسته. تا آمد بغضش بترکد و کار به گریه و زاری برسد، پیش‌دستی کردم و گفتم: خب! طوری نیس! به جاش می‌ریم کتابفروشی و اجازه داری سه تا کتاب بخری.

راستش منتظر بودم خوشحال شود و بپرد بغلم کند و مثل همیشه خودش را لوس کند.  اما یکهو طلبکارانه پرید طرفم و گفت: چرا سه تا؟

گفتم:پس چندتا؟

پنج انگشت باز شده‌ی دست راستش را به سمت صورتم گرفت. از حرکت سر و چشم‌هایش فهمیدم دارد انگشت ها را یکی یکی می‌شمارد، به انگشت شستش که رسید، یکهو آن یکی دستش را بالا آورد، در حالی که فقط انگشت کوچکش  باز بود و با استرس خاصی آن چهار انگشتش را توی مشت به هم فشار می‌داد. آن قدر سریع دست دوم را بالا آورد که انگار از قبل می‌دانست انگشت‌های این یکی دست کفاف نمی دهد و مجبور به استفاده از انگشت‌های دست دیگرش می‌شود. با کله‌اش به انگشت‌ها اشاره کرد و گفت:شیش تا!

من که هنوز از حالت بهت خارج نشده بودم،  قیافه‌ای طلبکارانه به خودم گرفتم و گفتم: بله؟ چرا شیش تا؟ اصلا بزار ببینم... 

اصلا مهلت نداد، پرید وسط حرفم و گفت: چون کتابخونه بهم شیش تا کتاب امانت می‌داد! نه سه تا!

هر چند از این نکته‌سنجی‌اش دهنم وامانده بود ولی خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم: خب بگو باید دو هفته دیگه کتاباشون رو پس می‌دادی ولی حالا سه تا کتاب می‌خری که همیشه مال خودت می‌مونه.

من سرخوش از جوابیه‌ی قاطع‌ام بودم، که دست‌ها را از آرنج زاویه دار کرد، دو تا پنجه‌ی مشت کرده‌اش را محکم زد به کمرش و رو کرد به صورت حق به جانب گرفته‌ی من و با یک لحن محکم و آدم‌آهنی‌وار گفت: عه! ولی فکر کنم تقصیر شما بوده که یادتون رفته امروز کتابخونه تعطیله! عه! عه! عه!

و آن صدای "عه! عه! عه! " آخر را طوری تحویلم داد که بدجور خنده‌ام گرفت. یک لحظه تصور کردم توی مهد کودک هم همین طور حقش را از بچه‌ها می‌گیرد؟

خب ! چاره‌ای نبود، باید تاوان حواس پرتی‌ام را می‌پرداختم، حتی اگر شده از جیب پدر از همه جا بی‌خبرش!

دوباره از کوچه پس کوچه‌های باریک مسیر کتابخانه در آمدیم و پیچیدیم سر خیابان اصلی. راستش خودم هم بدجور توی ذوقم خورده بود و حالا مجبور بودم با سرخوردگی، تمام مسیر آمده را بر‌گردم تا کتابفروشی.

امیرحسین لی‌لی‌کنان و گاهی جفت‌پا، دست در دست من در حالی که آهنگ‌های کلاس تمبکش را زمزمه می‌کرد، می آمد. گاهی تند و گاهی آهسته بود و مدام از این طرف به آن طرف می‌پرید. آخر سر خسته شدم و کمی با چاشنی دعوا گفتم: چته بچه؟ چرا این قد بد راه می‌ری؟ از کت و کول افتادم!

انگار بخواهد بپرد توی جوب آب، جفت‌پا پرید روی یک چیز نامرئی. یک قدم جلو آمد، بعد برگشت و به آن چیز نامرئی پشت سرش اشاره کرد و گفت: اون خط‌های کج کجی رو می‌بینی رو زمین؟ اگه جفت‌پا یا یک‌پا نری روشون ، گیم آور می‌شی! 

بعد به بقیه‌ی شیارهای روی آسفالت پیاده‌رو اشاره کرد و گفت : اونا رو ببین! تو تا حالا خیلی گیم آور شدی مامانی!معلومه حواست کجاس؟

یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: از دس تو بچه! بیا بریم!

و دستش را گرفتم و چند قدم بلند برداشتم، تا شاید دست از بازی بردارد و تندتر راه بیاید. ولی انگار تازه بازی جدیدش را پیدا کرده بود و با هیجان گفت: خب باشه، حالا بازی رو آسون‌ترش می‌کنم. هر وخ به خط‌ها رسیدیم روشون پا نذاریم. باشه مامانی؟ باشه؟ خب بگو باشه دیگه!

و در حین راه رفتن آن قدر گیر داد به گیم آور شدنم که باز خنده‌ام گرفت. تسلیم شدم و حواسم را جمع کردم که هر وقت به شیاری رسیدم حتما از رویش بپرم. سرم پایین بود و حواسم پی شیارها، ولی همه‌ی این‌ها مانع نمی‌شد که متوجه‌ی نگاه شماطت بار رهگذر‌ها و مغازه‌دارها  نشوم. ولی بی‌خیال نگاه‌هایشان ادامه دادم. 

وقتی پیاده‌رو آسفالته تمام شد و رسیدیم به سنگ فرش، احساس کردم بعد از یک کوهنوردی طولانی، حالا به دامنه‌ی کم شیب و سرسبز کوه رسیده‌ام و می‌توانم بی هیچ احساس خطر گیم آور شدنی، به راهم ادامه بدهم. اما زهی خیال باطل! چرا که حالا باید از روی ردیف سنگ‌های قرمز رنگی که بعد از چهار ردیف سنگ خاکستری چرک، به شکل لوزی‌وار تکرار می‌شدند، می‌پریدم. اما جای خوشحالی داشت که خیلی زود حواسش پرت ردیف مغازه‌های سمت راست پیاده رو شد و تمام مسیر حتی خودش هم بی آن‌که بفهمد چندین و چند بار گیم آور شد.

سر راه یک بستنی قیفی دو رنگ برایش گرفتم. همین طور که لیس می زد، کمی جلوتر از بستنی فروشی، جلو ویترین مغازه‌ی اسباب بازی فروشی ایستاد. بدون گفتن حتی کلمه‌ای، انگشتش را به سمت پژو صندوق دار فلزی داخل ویترین دراز کرد که اگر دقیق می‌شدی هیچ با مدل واقعیش مو نمی‌زد حتی کیفیتش! چند بار همان انگشتش را به من زد و دوباره به سمت پژو فلزی اشاره کرد که یعنی این را بخریم. همان انگشتش را گرفتم، روی زانو خم شدم و وقتی هم قدش شدم با جدیت گفتم: نه! امروز فقط روز گردش و کتابفروشی رفتنه، نه روز خرید.

از این زاویه به راحتی می‌شد تا عمق چشم‌های پر از خواهشش را دید، ولی امیرحسین هم گویا حرف چشم‌های مصمم مرا خواند چرا که زود قانع شد و در مسیر پیش‌رو به لیس‌زدن بستنی‌اش ادامه داد. ولی من هم خیلی زود تاوان این جمله‌ام را پس دادم. وقتی خواستم وارد مغازه‌ی کیف و کفش فروشی بشوم که تمام شیشه‌ی ویترین آن را برچسب‌های شب‌رنگ با عنوان آف و پنجاه درصد پر کرده بود، جلو راهم را گرفت و جمله قبلی خودم را تحویلم داد. خب! چه کنم که خود‌‌کرده را تدبیر نیست!

 شلوغی در شعبه‌ی خانه کتاب عادی بود، چرا که در اصل شعبه‌ی کتابیهای دانشگاهی و کمک  آموزشی است، که در کنارش یک غرفه‌ی کتاب و بازی‌های فکری کودکان هم داشت، و بر خلاف بازار دیگر کتاب‌ها، بازار کمک درسی‌ها همیشه خدا داغ است.

امیر حسین که ردیف کتاب‌های مورد علاقه‌اش را می‌شناخت یک لحظه هم منتظر من نایستاد، دستش را گرفتم و گفتم : تو  پنج تا کتاب وردار، یکی اخری رو بزار من انتخاب کنم. باشه؟

سری تکان داد و دستش را از دستم بیرون کشید و رفت. من هنوز چند تا کتاب را ورق نزده بودم که با چند تا کتاب رنگ آمیزی و هوش و سرگرمی برگشت پیش من. نگاهی به کتاب‌ها کردم و چند تایی تذکر دادم که مثلا این کتاب تکراری است و یکی از آن را قبلا داشتی و فلان کتاب هنوز مناسب تو نیست. کتاب‌های مردود شده را برگرداند سر جایشان و  رفت سراغ ردیف اسباب‌بازی‌ها و مشغول تماشای تصاویر روی جعبه‌ها شد.

من اما هنوز دچار وسواس انتخاب بودم و مدام کتاب‌هایی را که در هر بار مراجعه بارها ورق زده بودم دوباره زیر و رو می‌کردم. بالاخره حوصله‌ی امیرحسین سر آمد و در حالی که از دست و پایم آویزان بود بنای غر زدن گذاشت که: مگه چن تا کتاب می‌خوای بخری؟ بسه دیگه! گشنمه آخه، زود باش دیگه!

از انبوه کتاب‌های توی دستم جلد اول کتاب "قصه های من و بابام" را انتخاب کردم، و جلو شلوغ بازی امیر حسین که اصرار داشت هر سه تا جلد را برداریم مقاومت کردم و یاد آوری کردم این دفعه‌ی آخر خرید کردن‌مان نیست و بقیه بماند برای بعد. امیرحسین خوب می داند "نه" گفتن من، با گریه زاری عوض نمی شود، پس برای تلافی حس ناکامی خودش گفت: خب، پس این کتاب رو چون تو می‌خری حساب نیس، برا همین منم یه کتاب دیگه ور می‌دارم. باشه؟

قبول کردم و گذاشتم این طوری خودش را آرام کند و تلخی "نه" را راحت‌تر بپذیرد. در همین حین صدای اذان از چند کوچه بالاتر از خانه کتاب بلند شد. به ساعت گوشی نگاهی انداختم، بیش‌تر از دو ساعت می‌شد که یک ریز راه رفته بودیم. امیرحسین با یک کتاب شعر کوچک از ناصر کشاورز برگشت و مظلومانه گفت: ببین مامانی یه کتاب کوچیک ورداشتم. پشتش نوشته دو هزار، که خیلی ارزونه. 

پشت صندوق، منتظر ماندیم تا پسرک نوجوانی که چند تا کتاب تست و سه تا ماژیک های‌لایت دستش بود، کارتش را بکشد و نوبت ما بشود. امیرحسین کتاب‌ها را از دستم قاپید و روی میز صندوق‌دار گذاشت. کارت بانکی را که چند لحظه قبل، وقتی منتظر بودیم، از توی کیفم در آورده بود، سمت خانم صندوق‌دار گرفت و بی آن‌که کلمه‌ای اضافه‌تر بگوید، شماره رمز کارت را گفت. خانم صندوق‌دار در حالی که بارکدخوان را به بارکد تک تک کتاب‌ها نزدیک می‌کرد، لبخند شیرینی زد و با نرمی گفت: چه پسر کوچولوی خجالتی با مزه‌ای!

و امیرحسین که سعی میکرد خودش را به نشنیدن بزند دست مرا محکم تر فشار داد. 

از پله‌های خانه کتاب بالا آمدیم و قدم به خیابان شلوغ که حالا نور لامپ‌های نئون مغازه‌های دور و بر رنگی‌رنگی‌اش کرده بود، گذاشتیم. ایستگاه اتوبوس نزدیک بود و از خوش شانسی، همان آن اتوبوس خط ما هم آمد. داخل جمعیت که هجوم برده بودند سمت در، به سختی امیرحسین را هل دادم از پله‌ها بالا و سوار شدیم. جا نبود و مجبور بودیم سرپا بایستیم. امیرحسین کله اش را گرفته بود بالا تا بین جمعیت صورت مرا ببیند، انگار میخواست مطمئن شود این دستی که گرفته حتما دست من است و نه دست دیگری، من گه‌گاه با لبخندی اطمینانش را قوت می‌بخشیدم.

طبق معمول چند ایستگاه جلوتر اتوبوس خلوت‌تر شد و جا برای نشستن پیدا کردیم. امیرحسین مثل همیشه باز سرش را تکیه داد به پنجره و غرق تماشای شوغی شهر شد و دقیقه‌ای بعد خمیازه‌ای کشید. سرش را با دست راستم گرفتم و خم کردم سمت زانوهایم. خمیازه‌ی دیگری کشید و چشم‌هایش را بست. دست راستش از روی زانوهایم آویزان بود و سینه‌اش با شمار منظم نفس‌هایش روی پاهایم بالا و پایین می‌رفت. آرام آرام موهای سرش را نوازش کردم، خم شدم و بوسیدمش. برای بار هزارم به خودم گفتم: هی دختر! چن سال دیگه که بزرگ شد، دیگه خودش تنهایی می‌تونه بره بیرون، اون وخ صندلی خالی کنار شیشه رو، کی برات پر می‌کنه؟

  • ماتی تی

نظرات  (۱)

اولین کتاب داستان کوتاهی که خوندم کتاب کلاغ پاییز کودکی از مازیار فلاحی بود،قشنگ یادمه پایان غم انگیز اولین داستان، منو از دنیای کتاب‌های هپی اِندینگ چهارم ابتداییم بیرون آورد و تا مدت‌ها فکر می‌کردم پایان غمگین، ویژگی اصلی داستان کوتاهه :)) 
و هنوز هم داستان کوتاه خوب، واسم داستانیه که پایان شوک آوری داشته باشه!
همینقدر که از «هی دختر!» آخر داستان شوکه شدم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی