شیخی صوفی مسلک، به خانقاهی رسید و در حلقه یاران نشست و مدتی به بحث و طرب گذشت:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسْپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
در ادامه تمثیل زیبایی از سیر و سلوک صوفی میآورد که صوفی چون صیادی است، در کار شکار آهو، ابتدا از ردپا، پی آهو میگیرد ( نماد طاعت و عبادت از روی تقلید) ولی پس از مدتی دیگر این بوی نافهی آهو است که وی را از پی خود میکشد( نماد عبادت و طاعت از روی عشق):
چند گاهش گام آهو در خور است
بعد از آن، خود ناف آهو رهبر است
چونکه شکر گام کرد و ره برید
لاجرم، زآن گام در کامی کشید
و در وصف این تعالی درجه در طی طریق میفرماید:
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
مجلس تمام شد و خوان بیاوردند از برای میهمان، صوفی به یاد حیوان زبان بسته افتاد و خادمی را صدا زد که از برای حیوان کاه و جو ببر و از پی آن سفارش های دیگر کرد که چون خر پیر است، اول جو با آب تر کن، آب گرم برایش بگذار، داخل جو کاه کمتر بریز، جایش را تمیز کن و پشتش با شانهای تیمار کن. هر بار خادم، «لاحول» گویان، تاکید میکرد که اینها همه به بهترین نحو انجام خواهد داد. ولی چون از پیش صوفی رفت خیلی زود وظیفه از یاد برد.
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت: رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی، ریشخند
صوفی اما تمام شب کابوس میدید که خر را گرگ دریده یا در چاه افتاده. چون بیدار شد ابتدا گمان بد برد که خادم اندرزهای وی را پشت گوش انداخته:
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس این؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت: این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
شب به صبح رسید و خر بینوا از گرسنگی و تشنگی بی حال و مریض افتاد. صبح دمان چون صوفی بر خر سوار شد، دید وی را طاقت راه رفتن نیست و مدام بر زمین می افتد.
همراهان پرسیدند سبب چیست؟ شیخ به کنایه گفت: حیوانی که شب تا به صبح «لاحول»خورده باشد راه رفتنش این گونه شود.
چون که قوت خر به شب «لاحول» بود
شب مسبّح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علّیکشان کم جو امان
خانهی دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیو مردم، دَمدَمه
از دم دیو، آنکه لاحول خَورد
همچو آن خر در سرآید در نبرد
صد هزار ابلیس لاحول آر بین
آدما، ابلیس را در مار بین
دم دهد، گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست، پوست
پای سر نهد بر پای تو قصاب وار
دم دهد تا خونْت ریزد زار زار
هم چو خادم دان مراعات خسان
بی کسی بهتر ز عشوهی ناکسان
اشاره اینکه هر کس کار خود به مردمان اندازد جز زیان و خسران نبیند که اول تو را به زبان دوستی خطاب کنند ولی در باطن نفع خویش در پی گیرند تا آنجا که حتی خونت بریزند. و آن کس که بر دلسوزی و تیمار مردمان دلخوش کند عاقبت چون خر شیخ بر زمین افتد.