"یکی بود"، "یکی نبود" نشستهبودند سر میز صبحانهی دیرهنگام، و آفتاب نیمروزی گرم و مرموز خود را رسانده بود تا انتهای میز، دقیقا سر فنجان نیمه خالیِ "یکی بود". "یکی بود" فنجانش را بلند کرد، "یکی نبود" فنجان قهوه را پر و پشتبندش قوطی شکر را پیشکش کرد. "یکی بود" قهوه اش را تلخ مزمزه کرد، ابروها را بالا انداخت و با پوزخند گفت: برو ببین باز این سر و صدای کدام جماعت هوچیگر است اول صبح؟
"یکی نبود" منّ و منّی کرد و گفت: قربانتان گردم، قبل تشریف فرمایی رسیدگی شد. "هیچکس نبود"، قربان! جماعت "هیچکس نبود" دوباره جمع شدهاند به تظلّمخواهی. والا، انگار حرفشان سر آن چند اصله درخت روبهروی عمارت اربابی است که امر فرمودید من باب عیان شدن زیبایی عمارت و خلوت شدن اطراف از ریشه درآورند. لکن چاکران کوتاهی کردند در اطاعت فرمان و به جای ریشه کن کردن، درختها را بریدهاند. کندهی درختها باقی مانده و چند تا یاغی رفتهاند جار زدهاند: آی جماعت "هیچکس نبود"! در چه خوابید که اینجا چند تا اصله درخت بود که حالا جایش را داده به نبود!
- اوه! اوه! چه غلطهای زیادی! جماعت "هیچکس نبود" را چه به بود و نبود. درخت که هیچی، ما که "یکی بود" هستیم شاید حتی دلمان خواست یک روز جایمان را بدهیم به "یکی نبود". چه مربوط به این گشنههای "هیچکس نبود". جمع کن! جمع کن بساط قهوه و نان را، بگذار ببینم حرف ناحسابشان چیست؟
"یکی بود" از پشت میز بلند شد، رفت سمت ایوان و همینطور که نفسهای عمیق میکشید، میانهی راه انگار نظرش عوض شد و دوباره برگشت. خودخورانه گفت: میدانی هرچه میکشیم از سرِ رو دادن به این جماعت "هیچکس نبود" است. اینها را همینطوری ولشان کنی فردا میخواهند پوست بترکانند و از جلد "هیچکس" نبودشان بروند توی جلد "یکی بود" و بیایند مدعی بشوند که ما هم هستیم.
"یکی بود" رسید به انتهای قسمت آفتابگیر اتاق که چند تابلو نقاشی از اجدادش با رداهای زربفت و کلاههای بلند پرنشان بر دیوارهایش سنگینی میکرد. نگاهی به چشمهای گم و گور تصویر میانی دوخت و گفت: یعنی رفتارم با گدا جماعت اگر هشت یکش هم به رفتار شما برده بود، حالا دهندره نمیکردند و هار نمیشدند این سگهای خانهزاد.
"یکی بود" دوباره انگار عزم ایوان کرده باشد رو گرداند. "یکی نبود" پشت میز فقط آمد و روند اربابی را میپایید و لام تا کام جرأت حرف زدن نداشت.
- اصلا یکی نیست بگوید درختهای جلو عمارت خودمان که دیگر مال مشاع نیست که دخالت بیجا میکنند. پارسال که دادیم چند فقره باغهای دهات علیا را صاف کنند برای ساخت عمارت ییلاقی، آمدند بلوا کردند و ما گفتیم باشد حرفتان درست. صدقه سرمان غرامت هم دادیم. اصلا اگر همانجا مثل اجدادمان چهارتا باغدار را داده بودیم تا گردن چال کنند در زمین، حالا شکر اضافه نمیخوردند.
"یکی نبود" انگار با خودش حرف بزند با دستمال عرق پیشانی را پاک کرد و گفت: قربان سرتان گردم. این جماعت "هیچکس نبود" فقط یک مشت گربهی بیچشم و رو هستند، شما خاطر شریف را برای حرف چندتا بیصفتشان آشفته نفرمایید.
"یکی بود" پفی زد زیر خنده، "یکی نبود" دست و پای خود را جمع و جورتر کرد و سرش را انداخت زیر.
- گربه؟ صد شرف به گربه! این گربه های عمارت را ببین چهارتا استخوان نیمخورده انداختهایم سمتشان تا ما را از دور میبینند کز میکنند و دست و پا را جمع میکنند توی شکم از سر ارادت.آن وقت این جماعت هیچچی ندار.... اصلا آن چوبها که فرستادم نجارباشی تیر و تخته کند برای سایبان و نیمکت سر میدان آبنما، بگو پس بفرستند تا همینجا جلو روشان آتش بکشم. یا آن شاخ و برگها که امر کردیم بفرستند برای رمهدارها بیاورند چال کنند توی حیاط پشتی عمارت. این جماعت "هیچکس نبود" لیاقت هیچ چیز را ندارند. نه! لیاقتش را ندارند.
"یکی بود" باز چند تا نفس عمیق کشید و نشست پشت میز، سایه دراز ستونهای عمارت افتاده بود روی زانو هایش و از آنجا تا ته اتاق می رفت.
- آفتاب عمارت راببین عین اوقات هر روزهی ما هی عقب و جلو میشود. بیچاره دست خودش نیست. وگرنه کی خوشش میآید از این آمد و روند تکراری؟ اصلا شاید بدهم یک سایه بان بزنند روی ایوان بلکه رحت بشود آفتاب. بله شاید. هوممم! اصلا پاشو! پاشو هیکل قناست را از پشت میز جمع کن، برو پایین چهارتایشان را بیاور همین جا توی ایوان. ببینم حرفشان چیست. بلکه باز غرامتی بدهیم سرو ته ماجرا هم بیاید، آنها هم حساب دستشان بیاید بود و نبود امور در دست چه کسی است. هان! پس چرا نشستهای عین بوف کور زل زدهای به نا کجا؟
"یکی نبود" در جا بلند شد و دستش خورد به فنجان. فنجان از روی میز قل خورد روی زمین و تکههای آن پخش شد تا جلو درگاه چوبی بزرگ، که اتاق پر نور را از راهرو باریک و نیمه تاریک عمارت جدا میکرد. خم شد تکههای شکسته را جمع کند که با تیپای "یکی بود" کلهپا شد.
- زود باش تا خودت را ندادهام جای آن یاغی ها ببندند به فلک!
یکی نبود همانطور چهار دست و پا خودش را رساند به درگاه چوبی و در نیم سایهی راهرو گم شد. "یکی بود" کلاه پرنشان را که از پی لگدپرانی به "یکی نبود" نامیزان شده بود، بالای سر میزان کرد. آفتاب دیگر خودش را جمع کرده بود و از درازنای اتاق داشت عقبنشینی میکرد. "یکی بود" پشت میز نشست. نفس های عمیق و پی در پی هم علاج اوقات تلخی را نکرد. قهوهی نیمخورده را برداشت و مزمزه کرد. قهوهی سرد اوقاتش را تلختر کرد.
- پع! اصلا ارث اجدادی است میخواهیم بدهند از دم همه را آتش بزنند، خشک و تر را با هم! اصلا اینجا دیگر چه عمارت اربابی است که هر روز یک گلّه هیچینفهم سرشان را میاندازند پایین و میآیند تجمع میکنند. انگار همهشان یکجور دارند به ریش نداشتهمان می خندند. نکند میخندند؟ اوفففف! ول کن! ول کن این حرفها را! اصلا گور پدرشان که میخندند.
صدای قربان قربان گفتن "یکی نبود" از سمت راهرو پیچید توی اتاق و تا "یکی بود" آمد رو بگرداند سمت درگاه، "یکی نبود" سکندری خورد روی خرده شکستههای فنجان. در چشم بر هم زدنی بلند شد و بی اعتنا به بریدگیهای احتمالی روی دست یا پاها، نفس نفس زنان گفت: قربان سرتان شوم. هیچکس نبود. توی حیاط عمارت هیچکس نبود.
"یکی بود" با اوقات تلخ سرتاپای خاک و خونی "یکی نبود" را ورانداز کرد و گفت: یعنی چه هیچ کس نبود؟ اینها که هنوز صدای همهمه و وزوزشان میآید. حالا گیرم خستگی بی رمقشان کرده باشد.
- بله درست میفرمایید قربان. لکن صدای همهمه از پشت دروازهی عمارت است. رفتم پی فرمایش شما اما هیچکس در حیاط نبود. از نگهبانها جویا شدم. گفتند پیش پای شما بازارگرمی و آوازهخوانی چند تا دلقک و شامورتی باز از پشت دروازه، نظرشان را جلب کرده و دسته دسته هجوم بردند بیرون. قربان سرتان گردم میگویند چند تایی بند باز دارند که یک لنگه پا از ارتفاعی که به دو تا نیزه میرسد از روی طنابی به باریکی مو رد میشوند. بگویم بیایند مفرح اوقات بشوند؟
"یکی بود" دستی بر تاب سبیل خود کشید و گفت: پع! از این جماعت "هیچکس نبود" که خودشان در دلقک بازی لنگه ندارند.
"یکی بود" یکهو چشمش افتاد به دهاتی پاپتی که عقب سر "یکی نبود" ایستاده بود. با حرکت سر اشارهای به دهاتی کرد و گفت: این بخت برگشته دیگر کیست؟
"یکی نبود" نیشش را که تا بناگوش باز بود، بست و تازه انگار یادش به مردک بیچاره افتاده باشد با نوک انگشت اشاره و شست گوشه پیراهن رنگ و رو رفتهی دهاتی را گرفت و هلش داد جلو.
- برگشتنی این بینوا را کنار ضلع غربی حیاط زیر ظلّ آفتاب دیدم که روی دو زانو نشسته بود و همانجور خوابش برده بود. آوردمش خدمت شما .
"یکی بود" تکیه داده بود به صندلی و با انگشت اشاره پایین ساق پای راستش را که داخل چکمههای چرم دباغی شده تنگ افتاده بود، به زحمت میخاراند.
- چه جالب! خب بنال ببینم اسمت چیست؟ و از کدام تخم و ترکهای دهاتی؟ قاطی این جماعت چه شکری میخوردی؟
دهاتی که آب از کنار دهان نیم بازش شره کرده بود و هنوز گیج میزد، گفت: قربان! غلام خانهزاد "غیر از خدا" هستم، از دهات سابق عمارت ییلاقی. گفتند امروز جماعتی جمعاند در حیاط عمارت به تظلم خواهی. آمدم تا به عرض برسانم از غرامت پارسال چیزی نصیبم نشد و هنوز با ده سر عائله خانه به دوشم.
- پع! پس از تخم و ترکهی هوچیگرهای پارسالی!عجب!
"یکی بود" بلند شد و یک دور گرد دهاتی چرخید. "غیر از خدا" سر به زیر به انگشت های چرک گرفتهاش که تکان تکانشان میداد نگاه میکرد. "یکی بود" برگشت سمت "یکی نبود" و گفت: خیلی خوب شد که دلقک بازی این جماعت "هیچکس نبود" به راحتی ختم به خیر شد ولی راستش بدجور دل و دماغمان را تنگ کرد. بیا! بیا این یاغی پاپتی را ببند به فلک! بلکه دلمان خنک شود هم بابت غرامت بیحاصل پارسال که دادیم به این گشنهها و هم بابت اوقات تلخی امروز صبح سر هوچیگری این جماعت دلقک ! بجنب دیگر!
آفتاب خودش را رسانده بود لب ایوان و تا پسین لختی بیشتر نمانده بود.توی ایوان مراسم چوب و فلک پر پا بود. جز "یکی بود"، "یکی نبود" و "غیر از خدا" هیچکس در آن مراسم چوب زنی حاضر نبود.