ما تو خونه یه کتاب مرجع اطلاعات عمومی داشتیم. همه چی توش بود از نجوم و معماری و فرمول های ریاضی تا نام نویسنده ها و کتابهای معروفشون و مخترعین و مکتشفین و ....
- ۱۱ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۸
ما تو خونه یه کتاب مرجع اطلاعات عمومی داشتیم. همه چی توش بود از نجوم و معماری و فرمول های ریاضی تا نام نویسنده ها و کتابهای معروفشون و مخترعین و مکتشفین و ....
عمه ام شصت سالی سن داره و همسرش دو سه سالی هست که فوت کردن. همین چند روز پیش که مهمون ما بودن مدام می دیدم تا اسم همسرش رو میاره یهو بغض میکنه. حتی یه بار که خواستم مثلا دلداری داده باشم گفتم اون خدابیامرز رفتن، ولی به جاش بچه های خوب و نوه نتیجه های صالح و سالم دارین. اصلا به همین دوتا نوه هاتون فکر کنین که به زودی دارن عروس و داماد میشن. با این همه شادی، غصه چرا؟
همینطوری که با دستای چروکش دستمو گرفته بود دستمو محکم تر فشار داد و گفت: تو این دنیا دیگه کاری ندارم غیر از اینکه پنج شنبه ها برم سر خاکش. بقیه اش مسخره بازیه.
و دوباره اشک تو چشماش جمع شد.
+ از اول ازدواجمون همیشه ترس اینو داشتم که بالاخره ما دوتا هم پیر میشیم و لاجرم یکیمون زودتر می میره و همیشه اینطوری خودمو دلداری میدادم که همونطور که راحت با مرگ پیرها کنار میایم، حتما تو پیری با مرگ خودم یا همسرم هم راحت کنار میام.ولی رفتارهای عمه ام همه تصوراتم رو به هم ریخت.
"یکی بود"، "یکی نبود" نشستهبودند سر میز صبحانهی دیرهنگام، و آفتاب نیمروزی گرم و مرموز خود را رسانده بود تا انتهای میز، دقیقا سر فنجان نیمه خالیِ "یکی بود". "یکی بود" فنجانش را بلند کرد، "یکی نبود" فنجان قهوه را پر و پشتبندش قوطی شکر را پیشکش کرد. "یکی بود" قهوه اش را تلخ مزمزه کرد، ابروها را بالا انداخت و با پوزخند گفت: برو ببین باز این سر و صدای کدام جماعت هوچیگر است اول صبح؟
"یکی نبود" منّ و منّی کرد و گفت: قربانتان گردم، قبل تشریف فرمایی رسیدگی شد. "هیچکس نبود"، قربان! جماعت "هیچکس نبود" دوباره جمع شدهاند به تظلّمخواهی. والا، انگار حرفشان سر آن چند اصله درخت روبهروی عمارت اربابی است که امر فرمودید من باب عیان شدن زیبایی عمارت و خلوت شدن اطراف از ریشه درآورند. لکن چاکران کوتاهی کردند در اطاعت فرمان و به جای ریشه کن کردن، درختها را بریدهاند. کندهی درختها باقی مانده و چند تا یاغی رفتهاند جار زدهاند: آی جماعت "هیچکس نبود"! در چه خوابید که اینجا چند تا اصله درخت بود که حالا جایش را داده به نبود!
- اوه! اوه! چه غلطهای زیادی! جماعت "هیچکس نبود" را چه به بود و نبود. درخت که هیچی، ما که "یکی بود" هستیم شاید حتی دلمان خواست یک روز جایمان را بدهیم به "یکی نبود". چه مربوط به این گشنههای "هیچکس نبود". جمع کن! جمع کن بساط قهوه و نان را، بگذار ببینم حرف ناحسابشان چیست؟
"یکی بود" از پشت میز بلند شد، رفت سمت ایوان و همینطور که نفسهای عمیق میکشید، میانهی راه انگار نظرش عوض شد و دوباره برگشت. خودخورانه گفت: میدانی هرچه میکشیم از سرِ رو دادن به این جماعت "هیچکس نبود" است. اینها را همینطوری ولشان کنی فردا میخواهند پوست بترکانند و از جلد "هیچکس" نبودشان بروند توی جلد "یکی بود" و بیایند مدعی بشوند که ما هم هستیم.
"یکی بود" رسید به انتهای قسمت آفتابگیر اتاق که چند تابلو نقاشی از اجدادش با رداهای زربفت و کلاههای بلند پرنشان بر دیوارهایش سنگینی میکرد. نگاهی به چشمهای گم و گور تصویر میانی دوخت و گفت: یعنی رفتارم با گدا جماعت اگر هشت یکش هم به رفتار شما برده بود، حالا دهندره نمیکردند و هار نمیشدند این سگهای خانهزاد.
"یکی بود" دوباره انگار عزم ایوان کرده باشد رو گرداند. "یکی نبود" پشت میز فقط آمد و روند اربابی را میپایید و لام تا کام جرأت حرف زدن نداشت.
- اصلا یکی نیست بگوید درختهای جلو عمارت خودمان که دیگر مال مشاع نیست که دخالت بیجا میکنند. پارسال که دادیم چند فقره باغهای دهات علیا را صاف کنند برای ساخت عمارت ییلاقی، آمدند بلوا کردند و ما گفتیم باشد حرفتان درست. صدقه سرمان غرامت هم دادیم. اصلا اگر همانجا مثل اجدادمان چهارتا باغدار را داده بودیم تا گردن چال کنند در زمین، حالا شکر اضافه نمیخوردند.
"یکی نبود" انگار با خودش حرف بزند با دستمال عرق پیشانی را پاک کرد و گفت: قربان سرتان گردم. این جماعت "هیچکس نبود" فقط یک مشت گربهی بیچشم و رو هستند، شما خاطر شریف را برای حرف چندتا بیصفتشان آشفته نفرمایید.
"یکی بود" پفی زد زیر خنده، "یکی نبود" دست و پای خود را جمع و جورتر کرد و سرش را انداخت زیر.
- گربه؟ صد شرف به گربه! این گربه های عمارت را ببین چهارتا استخوان نیمخورده انداختهایم سمتشان تا ما را از دور میبینند کز میکنند و دست و پا را جمع میکنند توی شکم از سر ارادت.آن وقت این جماعت هیچچی ندار.... اصلا آن چوبها که فرستادم نجارباشی تیر و تخته کند برای سایبان و نیمکت سر میدان آبنما، بگو پس بفرستند تا همینجا جلو روشان آتش بکشم. یا آن شاخ و برگها که امر کردیم بفرستند برای رمهدارها بیاورند چال کنند توی حیاط پشتی عمارت. این جماعت "هیچکس نبود" لیاقت هیچ چیز را ندارند. نه! لیاقتش را ندارند.
"یکی بود" باز چند تا نفس عمیق کشید و نشست پشت میز، سایه دراز ستونهای عمارت افتاده بود روی زانو هایش و از آنجا تا ته اتاق می رفت.
- آفتاب عمارت راببین عین اوقات هر روزهی ما هی عقب و جلو میشود. بیچاره دست خودش نیست. وگرنه کی خوشش میآید از این آمد و روند تکراری؟ اصلا شاید بدهم یک سایه بان بزنند روی ایوان بلکه رحت بشود آفتاب. بله شاید. هوممم! اصلا پاشو! پاشو هیکل قناست را از پشت میز جمع کن، برو پایین چهارتایشان را بیاور همین جا توی ایوان. ببینم حرفشان چیست. بلکه باز غرامتی بدهیم سرو ته ماجرا هم بیاید، آنها هم حساب دستشان بیاید بود و نبود امور در دست چه کسی است. هان! پس چرا نشستهای عین بوف کور زل زدهای به نا کجا؟
"یکی نبود" در جا بلند شد و دستش خورد به فنجان. فنجان از روی میز قل خورد روی زمین و تکههای آن پخش شد تا جلو درگاه چوبی بزرگ، که اتاق پر نور را از راهرو باریک و نیمه تاریک عمارت جدا میکرد. خم شد تکههای شکسته را جمع کند که با تیپای "یکی بود" کلهپا شد.
- زود باش تا خودت را ندادهام جای آن یاغی ها ببندند به فلک!
یکی نبود همانطور چهار دست و پا خودش را رساند به درگاه چوبی و در نیم سایهی راهرو گم شد. "یکی بود" کلاه پرنشان را که از پی لگدپرانی به "یکی نبود" نامیزان شده بود، بالای سر میزان کرد. آفتاب دیگر خودش را جمع کرده بود و از درازنای اتاق داشت عقبنشینی میکرد. "یکی بود" پشت میز نشست. نفس های عمیق و پی در پی هم علاج اوقات تلخی را نکرد. قهوهی نیمخورده را برداشت و مزمزه کرد. قهوهی سرد اوقاتش را تلختر کرد.
- پع! اصلا ارث اجدادی است میخواهیم بدهند از دم همه را آتش بزنند، خشک و تر را با هم! اصلا اینجا دیگر چه عمارت اربابی است که هر روز یک گلّه هیچینفهم سرشان را میاندازند پایین و میآیند تجمع میکنند. انگار همهشان یکجور دارند به ریش نداشتهمان می خندند. نکند میخندند؟ اوفففف! ول کن! ول کن این حرفها را! اصلا گور پدرشان که میخندند.
صدای قربان قربان گفتن "یکی نبود" از سمت راهرو پیچید توی اتاق و تا "یکی بود" آمد رو بگرداند سمت درگاه، "یکی نبود" سکندری خورد روی خرده شکستههای فنجان. در چشم بر هم زدنی بلند شد و بی اعتنا به بریدگیهای احتمالی روی دست یا پاها، نفس نفس زنان گفت: قربان سرتان شوم. هیچکس نبود. توی حیاط عمارت هیچکس نبود.
"یکی بود" با اوقات تلخ سرتاپای خاک و خونی "یکی نبود" را ورانداز کرد و گفت: یعنی چه هیچ کس نبود؟ اینها که هنوز صدای همهمه و وزوزشان میآید. حالا گیرم خستگی بی رمقشان کرده باشد.
- بله درست میفرمایید قربان. لکن صدای همهمه از پشت دروازهی عمارت است. رفتم پی فرمایش شما اما هیچکس در حیاط نبود. از نگهبانها جویا شدم. گفتند پیش پای شما بازارگرمی و آوازهخوانی چند تا دلقک و شامورتی باز از پشت دروازه، نظرشان را جلب کرده و دسته دسته هجوم بردند بیرون. قربان سرتان گردم میگویند چند تایی بند باز دارند که یک لنگه پا از ارتفاعی که به دو تا نیزه میرسد از روی طنابی به باریکی مو رد میشوند. بگویم بیایند مفرح اوقات بشوند؟
"یکی بود" دستی بر تاب سبیل خود کشید و گفت: پع! از این جماعت "هیچکس نبود" که خودشان در دلقک بازی لنگه ندارند.
"یکی بود" یکهو چشمش افتاد به دهاتی پاپتی که عقب سر "یکی نبود" ایستاده بود. با حرکت سر اشارهای به دهاتی کرد و گفت: این بخت برگشته دیگر کیست؟
"یکی نبود" نیشش را که تا بناگوش باز بود، بست و تازه انگار یادش به مردک بیچاره افتاده باشد با نوک انگشت اشاره و شست گوشه پیراهن رنگ و رو رفتهی دهاتی را گرفت و هلش داد جلو.
- برگشتنی این بینوا را کنار ضلع غربی حیاط زیر ظلّ آفتاب دیدم که روی دو زانو نشسته بود و همانجور خوابش برده بود. آوردمش خدمت شما .
"یکی بود" تکیه داده بود به صندلی و با انگشت اشاره پایین ساق پای راستش را که داخل چکمههای چرم دباغی شده تنگ افتاده بود، به زحمت میخاراند.
- چه جالب! خب بنال ببینم اسمت چیست؟ و از کدام تخم و ترکهای دهاتی؟ قاطی این جماعت چه شکری میخوردی؟
دهاتی که آب از کنار دهان نیم بازش شره کرده بود و هنوز گیج میزد، گفت: قربان! غلام خانهزاد "غیر از خدا" هستم، از دهات سابق عمارت ییلاقی. گفتند امروز جماعتی جمعاند در حیاط عمارت به تظلم خواهی. آمدم تا به عرض برسانم از غرامت پارسال چیزی نصیبم نشد و هنوز با ده سر عائله خانه به دوشم.
- پع! پس از تخم و ترکهی هوچیگرهای پارسالی!عجب!
"یکی بود" بلند شد و یک دور گرد دهاتی چرخید. "غیر از خدا" سر به زیر به انگشت های چرک گرفتهاش که تکان تکانشان میداد نگاه میکرد. "یکی بود" برگشت سمت "یکی نبود" و گفت: خیلی خوب شد که دلقک بازی این جماعت "هیچکس نبود" به راحتی ختم به خیر شد ولی راستش بدجور دل و دماغمان را تنگ کرد. بیا! بیا این یاغی پاپتی را ببند به فلک! بلکه دلمان خنک شود هم بابت غرامت بیحاصل پارسال که دادیم به این گشنهها و هم بابت اوقات تلخی امروز صبح سر هوچیگری این جماعت دلقک ! بجنب دیگر!
آفتاب خودش را رسانده بود لب ایوان و تا پسین لختی بیشتر نمانده بود.توی ایوان مراسم چوب و فلک پر پا بود. جز "یکی بود"، "یکی نبود" و "غیر از خدا" هیچکس در آن مراسم چوب زنی حاضر نبود.
هر کس توی عمرش یک کتاب، فقط یک کتاب را از سر شوق خوانده باشد و به دلش نشسته باشد بی شک بلافاصله با خودش گفته کاش من هم میتوانستم کتابی مثل این بنویسم.
فارغ از تمام کتابهای زرد و پاورقیهای مجلههای خانواده که در دوران کودکی و اوایل نو جوانی خواندم، اولین کتاب درست درمان زندگیام کتاب «خسی در میقات » جلال آل احمد بود. شانزده سالم بود و سرم باد نوجوانی داشت. نگاه انقادی و ساختار شکنانه و در عین حال عارفانه یک نویسنده به یک آیین عبادی و به ظاهر سنتی، در قالب سفرنامه مرا به شدت زیر و رو کرد. بعد هم کتابهای مذهب علیه مذهب، کویر، کوه پنجم، کیمیاگر، ساربان سرگردان و جزیره سرگردانی یک آش آشفتهی ذهنی برایم پخت که از تحمل یک نوجوان شهرستانی بیرون بود و مرا تبدیل به دختر یاغی شهر کرد. در همان نوجوانی داستان کوتاههایی سرتاسر یأس و سیاهی با پایان بندیهای کافکایی و صادق هدایتی مینوشتم و توی رویاهایم میدیدم که یک روز بزرگ میشوم، پول درمیآورم و داستانهایم را چاپ میکنم.
بزرگ شدم و تازه فهمیدم داستانهایم حتی ساده ترین ویژگیهای یک داستان کوتاه را هم ندارند. و سرتاسر کلیشه و تکرارند.
خیلی بیشتر خواندم خیلی بیشتر. و حسرت نویسنده شدن به دلم ماند. در آستانه سی سالگی حس کردم دیگر برای نویسنده شدن خیلی دیر است. چه برسد برای معروف شدن. تا اینکه همین چند وقت پیش کتاب سروانتس اثر برونو فرانک را خواندم . سروانتس بعد از شصت سال بیچارگی و فقر و بیکاری وقتی به خاطر بدهی در زندان بود ایده نوشتن دن کیشوت به ذهنش رسید و در زندان دن کیشوت را نوشت. یکی از معروف ترین آثار کلاسیک. و همین کتاب که برای خواندنش انقدر دو دل بودم امید را در دلم زنده کرد. وقتی در شصت سالگی می شود نویسنده شد چرا در آستانه سی سالگی نشود؟
راستش قلمم در رئالیسم نوشتن بیشتر یاریام می کند ولی دلم میخواهد یک روز یک ایده به ذهنم بیاید و یک رمان رئالیسم جادویی بنویسم شاید صد سال تنهایی خودم را!
+متشکرم از آقاگل برای دعوت من به این چالش.
+از ژاندارک و آقای خاص دعوت میکنم به این چالش. باشد که چالش رو کلا خانوادگیش کنیم بره! :)
تابستانها برای من و مهری که دو کلاس از من پایینتر بود، و برای خیلی از دخترهای تازه بالغشدهی شهر، نه فصل خاله بازی و عروسک بازی، که فصل قالیبافی بود.
صبح ها سپیده نزده، از اتاق های کوچک تو در تو تا ایوانهای گسترده رو به حیاط، پلهها و حیاط پت و پهن گرفته تا برسد یکی دو قدم توی خلوتی کوچه، با جاروهایی که از بافههای علف نیم خشک درست شده بودند، یکنفس جارو میکردیم. همانجا لب حوض، آبی میزدیم به صورتمان بلکه با خنکای آب فروبنشیند تبداری گونههایمان که به رنگ گل درآمده بود.
ناشتایی اغلب یک پیاله شیر بود و نان یوخه یا پنیر و چای شیرین. من و مهری دل خوردن کره و روغن حیوانی نداشتیم، وگرنه این غذای اعیانی گهگاه پیدا میشد سر سفرهیمان.
بعد ناشتایی مینشستیم پشت دار قالی و یک مشت خامه به رنگهای مختلف مچاله میکردیم توی دامنمان. من چاقو به یک دست و خامه به دست دیگر چشمم به نقشهی بالای گُرد قالی بود و مهری از پی نقشهخوانی من سمت قرینهی را میبافت.
«دست کن به قرمز، یکی ول دوتا با قرمز، سه جفت ول دوتا با سیاه.....» و به فاصلهی هر نقطهخوانی من مهری با لفظ تکراری«زدم» مرا هدایت میکرد به گفتن نقطههای بعدی نقشه.
با گذشت روزهای تابستان، گلهای شاهعباسی و ترّهها و حاشیهها قد میکشیدند و ساق و برگهای اسلیمی میپیچیدند توی تار و پود قالی و با ما میآمدند بالا.
شروع یک شاهعباسی جدید یا کور کردن طرح بتّه جقهای چنان ما را سر شوق میآورد که دلمان میخواست لحظهای درنگ کنیم و چشم بدوزیم به طرح تمام شدهی زیر دستمان و حظ ببریم که چه خوب درآمده است!
نقشهخوانیِ یک رج که تمام میشد، یک قرار مدار ناگفته و نانوشته ما را میانداخت به تکاپوی مسابقهای که ببینیم کی زودتر، رج نقشه شده را توکاری میکند. پاداش برنده هم، تنها احساس غرور بود و مباهات به اینکه دستش فرزتر از رقیب در کارِ خامه و تار قالی رفته.
دست من همیشه در تمیزکاری و دست مهری در فرزکاری استاد بود. برای همین هیچگاه به هم مجال فخر فروشی نمیدادیم. هرچند من به واسطهی نقشهخوانی و یکی دو سال بزرگتری همیشه خودم را یک سر و گردن از مهری بالاتر میدانستم، اما مهری هیچ به دنیای من محل نمیداد و توی دنیای دیگری برای خودش پادشاهی میکرد.
همیشه زیر آن مچاله خامههای رنگبهرنگ توی دامنمان، یک مشت کشک دوا زدهی گوسفندی یا چند تایی زردآلو و آلوچه داشتیم، که نه به وقت نقشهخوانی که به تمرکز بیشتری نیاز داشت، بلکه موقع توکاری میگذاشتیم کنج دهانمان، تا شوری یا شیرین و ترشی مزهها، یکنواختی و کلافگی خفت زدنهای پیاپی را بشورد و ببرد.
خوب یادم هست، کوچکتر که بودیم، پیش از آنکه قدمان و دستمان برسد به دار قالی، آنوقتها که هنوز آن رادیو ضبط قرمز تک کاسته را نداشتیم، مادرم پشت دار قالی دو بیتیهای سوزناک فایز دشتستانی را میخواند. من و مهری که حتما پای دار قالی مشغول بازی و شیطنت بودیم، گوشمان میرفت پی حزن و اندوه مبهم صدای مادر و گاهی حتی میدیدم گوشهی چشمهای مادر نم اشکی نشسته و دلم در همان عالم بچگی میگرفت و گاهی خودم را مقصر میدانستم که شاید خطایی از من سرزده و برای همین ساکتتر بازی میکردم، شاید دل مادر سبک شود و راضی شود از من. اما هیچ اثر نمیکرد و مادر هر روز همان دو بیتی ها را با همان شدت از اندوه میخواند.
من و مهری اما هیچ استعداد مادر را در خواندن نداشتیم، در عوضش یک رادیو ضبط قرمز یک کاسته داشتیم که صدای هایده و سیاوش و داریوش سکوت بینمان را میشکست. صدای داریوش مرا یاد دو بیتی های فایز و حزن صدای مادر میانداخت و گاهی دزدکی اشکهایم را پاک میکردم، مبادا مهری ببیند و دلیلش را بپرسد.
مادرم زیاد سخت نمیگرفت. همین که ده رج را تمام میکردیم، حتی اگر سر ظهر بود کار را تعطیل میکرد. ما بیشتر بعد از ظهر ها را کتاب میخواندیم یا مینشستیم پای برنامه کودک از تلوزیون سیاه، سفید چهارده اینچی قدیمی مان، چرا که تفریح دیگری نداشتیم و مادرم همیشه رفتن به خانهی همسایهها، عروسکبازی یا حتی لیلی بازی را به دلایلی که فقط خودش میدانست قدغن کرده بود.
پسینها اگر بخت یارمان بود، زنهای همسایه توی حیاط ما جمع میشدند. گاهی مادرم اجازه میداد ما هم پیش شان بنشینیم. زنهای همسایه با پیراهنهای چاکدارِ چیت گلدار، روسریهای چهارگوش قوارهدار و آن زلفهای سیاه که از دو طرف گونه ها تا زیر چانه میآمد و آن را با یگ گیرهی ساده به هم میبستند، دور تا دور مینشستند توی حیاط. یکی یک پرّهی فلزی توی دستشان بود که دو تا تیغهی آهنی منحنی شکلِ آن را، یک محور باریک از همان جنس به هم وصل میکرد، تا شبیه یک چتر وارونه شود. با پرّه ها پشمهای سفید، سیاه، خاکستری یا زرد رنگ گوسفندها را میریسیدند. پرّهها مثل فرفرههای چوبی روی زمین میچرخیدند، پشمها بین دستهای زنها کشیده و باریک میشدند تا در چرخش پرّهها بتابند به هم و بشوند خامههای آماده برای رنگرزی.
خامه به اندازهی کافی که بلند میشد، آن را دور پرّه میپیچیدند و دوباره پرّه را مثل فرفرهی چوبی بچهها روی زمین به چرخش وامیداشتند. این هماهنگی دستها و چرخش پرّهها روی زمین، سرگرمی مورد علاقهی من و مهری بود، در پسینهای خنک و شیرین تابستان.
تابستان مثل آبنبات در گرمای هوا کش میآمد و وقتی لخلخ به آخرین روزهای خود میرسید، من و مهری دلمان پر میکشید برای چاقاله سیبهای حیاط مدرسه و بوی کاغذ کاهی کتاب و دفترهای نو! دو سه روز مانده به مدرسهها، کار قالی هم مثل تابستان به آخر میرسید. مادرم قیچی میگذاشت پای تارهای قالی، میچید و اولش قالی یک ور میشد. قیچی که میرسید به آخر کار، قالی با صدای مهیبی میافتاد روی زمین و گرد و خاک و پرز میرفت هوا، میرسید به چشم و حلقمان، اشک جمع میشد توی چشمها و پشت بندش سرفه. شیرینی سربُرون برای من و مهری قلم و دفتر مدرسه بود.
مادرم هر سال میسپرد به لوازم التحریری سر کوچهی مان، که به قاعده و قانونش قلم و دفتر و پاک کن و تراش به ما قرض بدهد تا بعدا خودش برود سر حساب و کتاب.
من و مهری مثل دو تا کبوتر که دم صبح صاحبِ کفتر باز شان در قفس را باز کرده باشد، به هوای قلم و دفتر نو میپریدیم سر کوچه، و لیستمان را که یک هفته پیش از افتادن قالی نوشته بودیم، میگذاشتیم روی پیشخوان مغازه.
تا میرسیدیم خانه، همهی خریدها را میریختیم روی زمین و حالا نوبت قسمت کردن بود. مغازه دار آشنا بود و مادرم سپرده بود همه چیز را شبیه هم بدهد، که از جنگ توی خانه سر رنگ و شکل دفتر و قلم ها جلوگیری کند. ولی نه بیمبالاتی مغازه دار، بلکه نبود جنس کافی توی مغازه، دعوا را اجتناب ناپذیر میکرد.
آخر کار خسته و کوفته دراز به دراز میافتادیم کنار انبوه غنایم تقسیم شده و بیشک مهری هم مثل من میرفت توی فکر دو سه روز دیگر که دوباره مینشستیم پشت نیمکتها و جلد لطیف کتابها و انبوه برگهای نانوشتهی دفترها به هوس خواندن و نوشتن میانداختمان.
برای من و مهری و نه شاید برای خیلی از دخترهای تازه بالغ شدهی شهر، برخلاف تابستانها که فصل کارِ خانه و قالی باقی بود، مابقی نه ماه سال فقط به درس و مدرسه میگذشت و مادرم همیشه از لبخند رضایت معلمها به خودش میبالید.
گمانم تنها تا ۱۴-۱۵ سالگی تابستانهای من و مهری گره خورده بود به تار و پود قالیهایی که هزار رنگش هزار آرزو میشد و خاطره و ثبت میشد کنج ذهنمان، تا بشود حسرت روزهای الانمان که چه زود گذشت کودکی. بعد از آن رونق بازار قالی در رقابت با کشورهای همسایه دوام نیاورد و کم کم دارهای قالی از خانههای شهر جمع شد و من و مهری ماندیم و تابستانهایی که بیش از گذشته کش میآمد.
+ برای سخن سرا
من زیاد فوتبال نمیبینم ولی میدونید حس و حالم دیشب اون دقایق آخر بازی ایران- اسپانیا چه طوری بود؟
بزارید با یه مثال ساده توضیحش بدم. همین دیشب وسط بازی یه سر زدم به وبلاگ اتفاقی دیدم تعداد بازدیدها 41 شده و اون پایین نوشته پیش بینی امروز 42 بازدید. دیدین مغز گاهی کلید میکنه به جزییات و یه وسواس خاص نشون میده! بله مغز منم دیشب همینجوری شد. یعنی تا اخرین دقیقه باقی مانده تا نیمه شب هی رفتم و اومدم چک کردم ببینم 42 نفر شده بازدیدهام یا نه! و بله درست حدس زدین ساعت صفر بامداد شد و تعدا همون 41 موند.
دقیقا مثل نتیجه ی بازی!:(
+ حالا از دیشب تاحالا حس میکنم کل کائنات با من سر لج افتادن.
یکی بود یکی نبود،در روزگار دور دور، در جنگل های بلوط، "ماتیتی" با شش خواهر کوچکترش، کنار پدر مهربان و نامادری نامهربانشان در یک کلبهی چوبی زندگی میکردند.
پدر هر روز میرفت به کوه و هرچه دم دستش میآمد شکار میکرد و برای ناهار به خانه میآورد تا دخترها بپزند و همگی بخورند.
روزی نامادری که از قضا بدجنس و بسیار خسیس بود رو کرد به پدر دخترها و گفت: "این همه جان میکنیم همهاش را این هفتتا دخترت میخورند. بیا آنها را ببر به جنگل و یکجوری گم و گورشان کن تا راحت شویم." پدر زیر لب لعنتی فرستاد به دل سیاه شیطان و گفت: "زن این چه حرفی است که میزنی! گناه دارند." اما زن این حرفها حالیش نبود و گفت: "من نمیدانم، یا من یا این هفت تا دخترت."
پدر دخترها بالاخره به اجبار قبول کرد و فردای همان روز هفت تا دختر را صدا زد و گفت: "یک بقچه نان و یک مشک آب بردارید و دنبال من بیایید برویم جنگل، بلوط جمع کنیم."
دختر ها به ترتیب پشت سر پدر به راه افتادند. پدر آن قدر رفت و رفت تا مطمئن شد به اندازه کافی از خانه دور شده اند. بعد از یک درخت بلوط بالا رفت و گفت: "من بلوط میتکانم، شما آن پایین جمع کنید. فقط بالای سرتان را نگاه نکنید چون من گلاب به رویتان کار واجبی دارم ."
پدر رفت بالای درخت و اول خوب شاخه ها را تکان داد تا کلی بلوط ریخت روی زمین و همینکه دخترها مشغول شدند یواشکی در مشک آب را شل کرد و تکیه داد به شاخه ای. آب کم کم می ریخت پایین و دخترها به خیال اینکه پدرشان درحال قضای حاجت است سر به زیر مشغول جمع کردن بلوط ها شدند. پدرشان هم یواشکی از طرف دیگر درخت پایین آمد و راه خانه را در پیش گرفت.
اندکی بعد آب مشک تمام شد و دخترها بالاسرشان را نگاه کردند و دیدند پدرشان نیست. غمگین و ناراحت کز کردند کنج درخت و بنای گریه زاری گذاشتند. ماتیتی که از بقیه خواهرها عاقل تر بود، تکه نانی از بقچه شان درآورد ، به هرکدامشان یک لقمه داد و گفت: "بس کنید. بیایید این یک تکه نان را بخورید قوت بگیرید، بعد میرویم میگردیم راه خانه را پیدا می کنیم."
دخترها، نان ها را خوردند و پشت سر ماتیتی کوره راهی را در پیش گرفتند. همین طور که می رفتند رسیدند به یک خانهی بزرگ و قشنگ. هرچهقدر ماتیتی اصرار کرد که نرویم داخل، دخترها گوششان بدهکار نبود. رفتند تو و دیدند یک جای گرم و یک عالم میوه و نان توی خانه مهیاست. نشستند و شروع کردند به خوردن.
در همین حال، ناگهان در با صدای مهیبی باز شد و یک دیو با هیکلی نتراشیده و نخراشیده آمد تو! تا چشمش افتاد به دخترها که میوه هایش راخورده بودند و رختخوابش را به هم زده بودند، عصبانی شد و گفت : "به من میگویند آلا زنگی، بزرگ دیوهای دنیا. چه کسی جرات کرده بیاید و خانهی مرا کثیف کند و دست به غذای من بزند؟"
شش تا خواهر از ترس پشت سر ماتیتی قایم شدند و گفتند: "این بود و ما نبودیم به خدا." دیو گفت: "حالا که همه تان را برای شام خام خام خوردم حالیتان میشود." و حمله کرد سمت دخترها.
ماتیتی فکری به ذهنش رسید و گفت: "نه! حالا ما را نخور، بگذار بخوابیم بعد اگر خواستی توی خواب ما را بخور. چون ما دخترهای درخت بادام تلخیم و موقعی که بیداریم گوشتمان تلخ است. گوشتمان فقط وقتی خوابیم شیرین است." دیو قبول کرد و هفت تا رختخواب پهن کرد تا دخترها بخوابند.
کمی بعد آمد و صدا زد: "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت خیک روغن و هفت کیسه خار بیابان بالای سرم میگذاشت، تا خوابم ببرد." آلازنگی که می خواست زودتر ماتیتی هم بخوابد و بتواند شکمی از عزا دربیاورد رفت و هفت خیک روغن و هفت کیسه خار بیابان آورد، گذاشت بالای سر ماتی تی.
چند دقیقه بعد دوباره صدا زد : "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت اسب زین کرده میگذاشت بالا سرم." دیو رفت و هفت اسب زین کرده آماده کرد و آورد.
بعد مدتی دوباره گفت: "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت دست لباس و کفش نو بالا سرم میگذاشت." دیو لباس و کفش ها را هم آماده کرد.
مدتی بعد دوباره صدا زد : "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"
ماتیتی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!"
دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟"
ماتی تی گفت: "چون من عادت دارم قبل خواب توی الک آب بخورم." دیو رفت با الک آب بیاورد، ولی تا الک را پر میکرد آب از سوراخهای الک می ریخت روی زمین. هر چه تلاش کرد دید این کار نشدنی است، برای همین رفت به ماتیتی بگوید که حالا یک امشب را توی یک چیز دیگر آب بخور، اما وقتی رسید دم در اتاق دید از دخترها خبری نیست. فهمید فرار کرده اند .
دیو حسابی عصبانی شد و دوید برود دنبالشان، اما توی تاریکی خارهای بیابان را که ماتیتی روی زمین ریخته بود، ندید و پاهایش پر خار شد. تا نشست خارها را از دست و پایش در آورد دید دخترها از روی پل رد شدند و رفتند آن سر رودخانه. بلند شد و دوید دنبالشان . ولی روی پل پایش روی روغنهایی که ماتیتی ریخته بود سر خورد و با سر افتاد توی رودخانه و آب آلازنگی را با خودش برد.
ماتی تی و شش تا خواهرش لباسها و کفشهای نو را پوشیدند، با کیسههای اشرفی و سوار بر اسب های زین شده پیش پدرشان برگشتند. پدرشان از دیدنشان خوشحال شد و نامادری که چشمش به اشرفیها افتاد رضایت داد دخترها پیششان بمانند. و اینطوری به خوبی و خوشی سالها کنار هم زندگی کردند.
+قصه ماتی تی را مادر و مادربزرگ مادری ام بارها برایم تعریف کرده بودند. مادرم گاهی مرا "ماتی تی" یا "ماتی" صدا میکرد. یادم هست همیشه خودم را قهرمان قصه می دانستم، برای همین نسبت به دو خواهر کوچکترم حس رهبری و سرگروهی داشتم، و البته هنوز هم دارم.:)
+ این را نوشتم برای تمرین سوم وبلاگ سخن سرا
وقتی برگشتم، از او فقط یک قاب عکس ماندهبود روی دیوار خالی اتاق. توی ایوان، مادر با روسری سفید و پیراهن چیت گلدار، پشت چرخ خیاطی مارشال قدیمی نشستهبود. پارچهی زریدوزیشده از زیر دستهای پینهبستهی مادر زیر سوزن میرفت و دنبالهاش پشت چرخ، روی زمین چروک میافتاد.
- محمد! پسرم اگر روزه نیستی یک چای برای خودت بریز.
بیدرنگ سرم چرخید سمت سماور و بساط چای کنج اتاق. دلم لک زدهبود برای چای دورنگ و قند یزدی.
- روزه نیستم، ولی ماه روزه حرمت دارد.
مادر سرش را بلندکرد، چین بین ابروهایش واشد و چروک گونههایش با لبخند کوچکی بیشتر شد.
-شیرم حلالت مادر! خوب درس پس میدهی.
از پشت چرخ بلندشد، چینچین پیراهنش را با دست چندبار تکانداد تا نخها و پرزها را بتکاند. سلانه سلانه از پله ها رفت پایین. لب حوض نشست و شیر آب را باز کرد. آب از زیر دستهای مادر روی کاشیهای سرمهای حوض شره میکرد و یکراست میپیچید توی راه آب. مادر دستها را که شست، مشتی آب به صورتش زد و زیر لب الحمدلله گفت. الحمدلله ذکر شبانه روزش بود. یادم هست آن روزها که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود، وقتی من و علی جنگمان میشد، از دستش فرار میکردم و پشت سر مادر پناه میگرفتم. علی به سمت مادر میدوید، مادر دست او را میگرفت و بعد دست مرا. کنار هم روی زانوهایش مینشاند، گاهی چند پر قیصی یا به قاعدهی دستهای کوچکمان مشتی توت خشک که توی پر روسریاش گره کرده داشت، کف دستهای عرق کردهیمان میریخت. زیر لب الحمدلله میگفت و بعد قصهی هابیل و قابیل را که هزار بار تعریف کرده بود از سر میگرفت. آخر سر هم میگفت: برادرها که جنگ نمیکنند باهم.
مادر نشسته بود سر حوض و با دست شمعدانیها را آب میداد.
- می دانم، دیر آمدم مادر! ولی میدانستی که قلبم درست درمان کار نمیکرد. دو ماه پیش یک قلب برایم پیدا شد و عمل کردم. به بچه ها گفتم خبرت نکنند تا مطمئن شویم از پیوند. نمیدانستم آنها هم چیزی برای پنهانکردن از من دارند.
مادر حتی سرش را بلند نکرد. میدانستم دل پری از من دارد و به این راحتیها نمیتوانم دوباره قلبش را بهدستآورم.
- به خدا خبر نداشتم. همین هفته پیش بود که اعلامیه چهلمش را اتفاقی توی صفحه اینستاگرام زهره دیدم. به خدا قلبم تیرکشید و اگر نیلا توی اتاق نبود و قرصهایم را به موقع نمیرساند نمیدانم چه میشد.سه روز گریه کردم، گفتم: چرا زودتر خبرم نکردید ؟قلبم را بهانه کردند.
مادر دست به زانو گرفت و آهسته از لب حوض بلند شد. دستش را دراز کرد سمتم که یعنی کمکم کن از پله ها بیایم بالا.
- پاهایم دیگر قوت ندارد. آنقدر قوت داشت که دو هفته تمام پلههای بیمارستان را بالا و پایین برود. ولی حالا دیگر ندارد. دکترش میگفت: مادر جان! او که نمیفهمد، چرا خودتان را خسته میکنید. بمانید خانه. تغییری کرد خبرتان میکنیم. گفتم: من که میفهمم. من که بوی تنش، گرمی دستهایش را میفهمم. چرا بروم؟ کجا بروم؟ دکتر سری تکان میداد و میرفت. آخرش هم آن روز بعد از ظهر آمد پیشم و مرا با خودش برد توی اتاقش. زهره هم آنجا بود و چشمهایش شده بود کاسهی خون بس که گریه کرده بود. از آن روز که خبر تصادف علی را شنید، کارش شده بود همین که جا و بیجا ، وقت و بی وقت بزند زیر گریه.
مادر متکای کنار دستش را خواباند روی زمین.
- دراز بکش، خیس عرق شدهای.
همانجا کنار زانو هایش سرم را گذاشتم روی متکا. دلم میخواست سرم را بگذارم روی زانوهایش و او موهایم را نوازش کند، زیر لب آیه الکرسی بخواند و فوت کند به موهایم. ولی خجالت کشیدم. راستش ترسیدم. ترسیدم دلش هنوز از من پر باشد. خودش نه ولی صدبار زهره را واسطه کرده بود که پشت تلفن بگوید دیگر قهر را بس کنیم. من هم هر بار جواب میدادم من با کسی قهر نیستم. فقط با آن علی نامرد که در نبود من قاپ بابا را دزدید و زمین دولتآباد را زد به نام خودش دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
مادر چند رشته کاموا را گره زده بود دور شست پایش، رشته ها را سه دسته کرده و مثل موهای بچگیهای زهره در هم میبافت.
- دکتر اولش من و من کرد ولی بعد یک تکانی به خودش داد و این بار بدون تته پته، گفت: مادر جان شما باید تصمیم بگیرید. میخواهید اعضایش را اهدا کنید یا نه؟ اولش نفهمیدم. گفتم پسرم نفس می کشد، تنش هنوز گرم است. شما مگر جای خدا نشستهاید؟ دکتر کلی برایم حرف زد و هی تفاوتهای مرگ مغزی با کما را توضیح داد، حتی بعدش یک روانشناس آوردند تا ببینند حال روحی ام چهطور است. باوم نمیشد .خودت هم خوب میدانی که علی اهل ورزش بود. پدرت زمین دولتآباد را داد به علی، برای پروژهی خانهی ورزش. علی پنج سال از مابقی سهم الارثش خرج آنجا کرد و بعد هم آنجا را وقف عام کرد. خودش هم یکروز در میان برای بچهها، کلاس آموزش فوتبال میگذاشت. وقتی میآمد خانه از بس دویده بود لباسهای توی کیف ورزشیاش خیس عرق بود. برای همین باورم نمیشد آن هیکل ورزشکاری، حالا روی تخت بیمارستان از پس مرگ برنیامده باشد.
قلبم با شنیدن اسم زمین دولتآباد تیر کشید. خواستم زبان باز کنم و بگویم آتش درونم چهطور زبانه میکشد و الان است که برسد به پوستم و شعله اش بگیرد به هرچه اطرافم است. اما شرم زبانم را دوخت. خجالت و شرم یک عمر لجاجت که هیچ ثمری برایم نداشت. مادر اما بیخبر از آتش درونم ادامه داد:
- آخر سر زهره راضیم کرد. گفت علی یک عمر پی کار خیر بود، بگذار دم مرگی برود به همان راه خودش. گفتم لااقل قلبش را بدهید به محمدم. گفتند: نمیشود. گفتند: قلب نهایتش چهار ساعت زنده بماند، اما محمد کجاست؟ آن سر دنیا. فردای همان روز پیش از آنکه بروم برگهی رضایت را امضا کنم، به دکتر گفتم میخواهم آخرین بار صدای قلب علی را بشنوم. گوشیاش را از گردن باز کرد و گذاشت روی گوشهای من و طرف دیگرش را گذاشت روی سینهی علی.
مادر دست از بافتن رشتههای دراز برداشت و خیرهشد جایی انتهای حیاط، اما نگاهش آنقدر سنگین و تیز بود که انگار داشت دیوار را به جستجوی چیزی نامریی و نامعلوم سوراخ میکرد.
- صدای ضربان قلبش هماهنگ بود با بالا و پایین رفتن سینهاش. سرم را خم کردم و در گوشش آرام گفتم :محمد! محمد را حلال کن. یک لحظه گمان کردم ضربان قلب تندتر از نفس ها شد ولی دوباره آرام گرفت.
سنگینی چیزی روی سرم، ضربان قلبم را بالا برد. باورم نمیشد. دستهای مادر لرزان لرزان روی سرم نشست و به نرمی نوازشهای دوران کودکی، سرید روی موهای سرم. از ترس اینکه مبادا فقط رویایی زودگذر باشد این نوازشها، چشمهایم را باز نکردم. اشک از گوشههای چشمان بستهام میسرید روی دامن چیت گلدار مادر.
- دکتر گفت : حتما خیال بوده، ولی من با خودم گفتم: نمیشود خیال باشد! آخر برادرها که با هم جنگ نمیکنند! میکنند؟
شیخی صوفی مسلک، به خانقاهی رسید و در حلقه یاران نشست و مدتی به بحث و طرب گذشت:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسْپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
در ادامه تمثیل زیبایی از سیر و سلوک صوفی میآورد که صوفی چون صیادی است، در کار شکار آهو، ابتدا از ردپا، پی آهو میگیرد ( نماد طاعت و عبادت از روی تقلید) ولی پس از مدتی دیگر این بوی نافهی آهو است که وی را از پی خود میکشد( نماد عبادت و طاعت از روی عشق):
چند گاهش گام آهو در خور است
بعد از آن، خود ناف آهو رهبر است
چونکه شکر گام کرد و ره برید
لاجرم، زآن گام در کامی کشید
و در وصف این تعالی درجه در طی طریق میفرماید:
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
مجلس تمام شد و خوان بیاوردند از برای میهمان، صوفی به یاد حیوان زبان بسته افتاد و خادمی را صدا زد که از برای حیوان کاه و جو ببر و از پی آن سفارش های دیگر کرد که چون خر پیر است، اول جو با آب تر کن، آب گرم برایش بگذار، داخل جو کاه کمتر بریز، جایش را تمیز کن و پشتش با شانهای تیمار کن. هر بار خادم، «لاحول» گویان، تاکید میکرد که اینها همه به بهترین نحو انجام خواهد داد. ولی چون از پیش صوفی رفت خیلی زود وظیفه از یاد برد.
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت: رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی، ریشخند
صوفی اما تمام شب کابوس میدید که خر را گرگ دریده یا در چاه افتاده. چون بیدار شد ابتدا گمان بد برد که خادم اندرزهای وی را پشت گوش انداخته:
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس این؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز میگفت: این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
شب به صبح رسید و خر بینوا از گرسنگی و تشنگی بی حال و مریض افتاد. صبح دمان چون صوفی بر خر سوار شد، دید وی را طاقت راه رفتن نیست و مدام بر زمین می افتد.
همراهان پرسیدند سبب چیست؟ شیخ به کنایه گفت: حیوانی که شب تا به صبح «لاحول»خورده باشد راه رفتنش این گونه شود.
چون که قوت خر به شب «لاحول» بود
شب مسبّح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علّیکشان کم جو امان
خانهی دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیو مردم، دَمدَمه
از دم دیو، آنکه لاحول خَورد
همچو آن خر در سرآید در نبرد
صد هزار ابلیس لاحول آر بین
آدما، ابلیس را در مار بین
دم دهد، گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست، پوست
پای سر نهد بر پای تو قصاب وار
دم دهد تا خونْت ریزد زار زار
هم چو خادم دان مراعات خسان
بی کسی بهتر ز عشوهی ناکسان
اشاره اینکه هر کس کار خود به مردمان اندازد جز زیان و خسران نبیند که اول تو را به زبان دوستی خطاب کنند ولی در باطن نفع خویش در پی گیرند تا آنجا که حتی خونت بریزند. و آن کس که بر دلسوزی و تیمار مردمان دلخوش کند عاقبت چون خر شیخ بر زمین افتد.