بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

ادبیات داستانی
تاریخ
فلسفه
شعر
روانشناسی
گاه نگاری
این ها دل مشغولی های "نا تمام" من اند.

بایگانی

تابستا‌ن‌های رنگ به رنگ

دوشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۵۷ ب.ظ


تابستان‌ها برای من و مهری که دو کلاس از من پایین‌تر  بود، و برای خیلی از دخترهای تازه بالغ‌‌شده‌ی شهر، نه فصل خاله بازی و عروسک بازی، که فصل قالی‌بافی بود.

صبح ها سپیده نزده، از اتاق های کوچک تو در تو تا ایوان‌های گسترده رو به‌ حیاط، پله‌ها و حیاط پت و پهن گرفته تا برسد یکی دو قدم توی خلوتی کوچه، با جاروهایی که از بافه‌های علف نیم خشک درست شده بودند، یک‌نفس جارو می‌کردیم. همان‌جا لب حوض، آبی می‌زدیم به صورتمان بلکه با خنکای آب فروبنشیند تب‌داری گونه‌های‌مان که به رنگ گل درآمده بود.

ناشتایی اغلب یک پیاله شیر بود و نان یوخه یا پنیر و چای شیرین. من و مهری دل خوردن کره و روغن حیوانی نداشتیم، وگرنه این غذای اعیانی گه‌گاه پیدا می‌شد سر سفره‌ی‌مان.

بعد ناشتایی می‌نشستیم پشت دار قالی و یک مشت خامه به رنگ‌های مختلف مچاله می‌کردیم توی دامن‌مان. من چاقو به یک دست و خامه به دست دیگر چشمم به نقشه‌ی  بالای گُرد قالی بود و مهری از پی نقشه‌خوانی من سمت قرینه‌ی را می‌بافت.

«دست کن به قرمز، یکی ول دوتا با قرمز، سه جفت ول دوتا با سیاه.....» و به فاصله‌ی هر نقطه‌خوانی من مهری با لفظ تکراری«زدم» مرا هدایت می‌کرد به گفتن نقطه‌های بعدی نقشه.

با گذشت روزهای تابستان، گل‌های شاه‌عباسی و ترّه‌ها و حاشیه‌ها قد می‌کشیدند و ساق و برگ‌های اسلیمی می‌پیچیدند توی تار و پود قالی و با ما می‌آمدند بالا.

شروع یک شاه‌عباسی جدید یا کور کردن طرح بتّه جقه‌ای چنان ما را سر شوق می‌آورد که دل‌مان می‌خواست لحظه‌ای درنگ کنیم و چشم بدوزیم به طرح تمام شده‌ی زیر دستمان و حظ ببریم که چه خوب درآمده است!

نقشه‌خوانیِ یک رج که تمام می‌شد، یک قرار مدار ناگفته و نانوشته ما را می‌انداخت به تکاپوی مسابقه‌ای که ببینیم کی زودتر، رج نقشه شده را توکاری می‌کند. پاداش برنده هم، تنها احساس غرور  بود و مباهات به این‌که دستش فرزتر از رقیب در کارِ خامه و تار قالی رفته.

دست من همیشه در تمیزکاری و دست مهری در فرزکاری استاد بود. برای همین هیچ‌گاه به هم مجال فخر ‌فروشی نمی‌دادیم. هرچند من به واسطه‌ی نقشه‌خوانی و یکی دو سال بزرگتری همیشه خودم را یک سر و گردن از مهری بالاتر می‌دانستم، اما مهری هیچ به دنیای من محل نمی‌داد و توی دنیای دیگری برای خودش پادشاهی می‌کرد.

همیشه زیر آن مچاله خامه‌های رنگ‌به‌رنگ توی دامن‌مان، یک مشت کشک دوا زده‌ی گوسفندی یا چند تایی زردآلو و آلوچه داشتیم، که نه به وقت نقشه‌خوانی که به تمرکز بیشتری نیاز داشت، بلکه موقع توکاری می‌گذاشتیم کنج دهان‌مان، تا شوری یا شیرین و ترشی مزه‌ها، یکنواختی و کلافگی خفت زدن‌های پیاپی را بشورد و ببرد.


خوب یادم هست، کوچک‌تر که بودیم، پیش از آن‌که قدمان و دست‌مان برسد به دار ‌قالی، آن‌وقت‌ها که هنوز آن رادیو ضبط قرمز تک کاسته را نداشتیم، مادرم پشت دار قالی دو بیتی‌های سوزناک فایز دشتستانی را می‌خواند. من و مهری که حتما پای دار قالی مشغول بازی و شیطنت بودیم، گوش‌مان می‌رفت پی حزن و اندوه مبهم صدای مادر و گاهی حتی می‌دیدم گوشه‌ی چشم‌های مادر نم اشکی نشسته و دلم در همان عالم بچگی می‌گرفت و گاهی خودم را مقصر می‌دانستم که شاید خطایی از من سرزده و برای همین ساکت‌تر بازی می‌کردم، شاید دل مادر سبک شود و راضی شود از من. اما هیچ اثر نمی‌کرد و مادر هر روز همان دو بیتی ها را با همان شدت از اندوه می‌خواند.

من و مهری اما هیچ استعداد مادر را در خواندن نداشتیم، در عوضش یک رادیو ضبط قرمز یک کاسته داشتیم که صدای هایده و سیاوش و داریوش سکوت بین‌مان را می‌شکست. صدای داریوش مرا یاد دو بیتی های فایز و حزن صدای مادر می‌انداخت و گاهی دزدکی اشک‌هایم را پاک می‌کردم، مبادا مهری ببیند و دلیلش را بپرسد.

مادرم زیاد سخت نمی‌گرفت. همین که ده رج را تمام می‌کردیم، حتی اگر سر ظهر بود کار را تعطیل می‌کرد. ما بیش‌تر بعد از ظهر ها را کتاب می‌خواندیم یا می‌نشستیم پای برنامه کودک از تلوزیون سیاه، سفید چهارده اینچی قدیمی مان، چرا که تفریح دیگری نداشتیم و مادرم همیشه رفتن به خانه‌ی همسایه‌ها، عروسک‌بازی یا حتی لی‌لی بازی را به دلایلی که فقط خودش می‌دانست قدغن کرده بود.

پسین‌ها اگر بخت یارمان بود،  زن‌های همسایه توی حیاط ما جمع می‌شدند. گاهی مادرم اجازه می‌داد ما هم پیش شان بنشینیم. زن‌های همسایه با پیراهن‌های چاک‌دارِ چیت گل‌دار، روسری‌های چهارگوش قواره‌دار و آن زلف‌های سیاه که از دو طرف گونه ها تا زیر چانه می‌آمد و آن را با یگ گیره‌ی ساده به هم می‌بستند، دور تا دور می‌نشستند توی حیاط. یکی یک پرّه‌ی فلزی توی دستشان بود که دو تا تیغه‌ی آهنی منحنی شکلِ آن‌ را، یک محور باریک از همان جنس به هم وصل می‌کرد، تا شبیه یک چتر وارونه شود. با پرّه ها پشم‌های سفید، سیاه، خاکستری یا زرد رنگ گوسفندها را می‌ریسیدند. پرّه‌ها مثل فرفره‌های چوبی روی زمین می‌چرخیدند، پشم‌ها بین دست‌های زن‌ها کشیده و باریک می‌‌شدند تا در چرخش پرّه‌ها بتابند به هم و بشوند خامه‌های آماده‌ برای رنگ‌رزی.

خامه به اندازه‌ی کافی که بلند می‌شد، آن را دور پرّه می‌پیچیدند و دوباره پرّه را مثل فرفره‌ی چوبی بچه‌ها روی زمین به چرخش وامی‌داشتند. این هماهنگی دست‌ها و چرخش پرّه‌ها روی زمین، سرگرمی مورد علاقه‌ی من و مهری بود، در پسین‌های خنک و شیرین تابستان.

تابستان مثل آب‌نبات در گرمای هوا کش می‌آمد و وقتی لخ‌لخ به آخرین روزهای خود می‌رسید، من و مهری دل‌مان پر می‌کشید برای چاقاله سیب‌های حیاط مدرسه و بوی کاغذ کاهی کتاب و دفترهای نو! دو سه روز مانده به مدرسه‌ها، کار قالی هم مثل تابستان به آخر می‌رسید. مادرم قیچی می‌گذاشت پای تارهای قالی، می‌چید و اولش قالی یک ور می‌شد. قیچی که می‌رسید به آخر کار، قالی با صدای مهیبی می‌افتاد روی زمین و گرد و خاک و پرز می‌رفت هوا، می‌رسید به چشم و حلق‌مان، اشک جمع می‌شد توی چشم‌ها و پشت بندش سرفه. شیرینی سربُرون برای من و مهری قلم و دفتر مدرسه بود.

مادرم هر سال می‌سپرد به لوازم التحریری سر کوچه‌ی مان، که به قاعده و قانونش قلم و دفتر و پاک کن و تراش به ما قرض بدهد تا بعدا خودش برود سر حساب و کتاب.

من و مهری مثل دو تا کبوتر که دم صبح صاحبِ کفتر‌ باز شان در قفس را باز کرده باشد، به هوای قلم و دفتر نو می‌پریدیم سر کوچه، و لیست‌مان را که یک هفته پیش از افتادن قالی نوشته بودیم، می‌گذاشتیم  روی پیش‌خوان  مغازه.

تا می‌رسیدیم خانه، همه‌ی خریدها را می‌ریختیم روی زمین و حالا نوبت قسمت کردن بود. مغازه دار آشنا بود و مادرم سپرده بود همه چیز را شبیه هم بدهد، که از جنگ توی خانه سر رنگ و شکل دفتر و قلم ها جلوگیری کند. ولی نه بی‌مبالاتی مغازه دار، بلکه نبود جنس کافی توی مغازه‌، دعوا را اجتناب ناپذیر می‌کرد.

آخر کار خسته و کوفته دراز به دراز می‌افتادیم کنار انبوه غنایم تقسیم شده و بی‌شک مهری هم مثل من می‌رفت توی فکر دو سه روز دیگر که دوباره می‌نشستیم پشت نیمکت‌ها و جلد لطیف کتاب‌ها و انبوه برگ‌های نانوشته‌ی دفترها به هوس خواندن و نوشتن می‌انداختمان.

برای من و مهری و نه شاید برای خیلی از دخترهای تازه بالغ شده‌ی شهر، برخلاف تابستان‌ها که فصل کارِ خانه و قالی باقی بود‌، مابقی نه ماه سال فقط به درس و مدرسه می‌گذشت و مادرم همیشه از لبخند رضایت معلم‌ها به خودش می‌بالید.

گمانم تنها تا ۱۴-۱۵ سالگی تابستان‌های من و مهری گره خورده بود به تار و پود قالی‌هایی که هزار رنگش هزار آرزو می‌شد و خاطره و ثبت می‌شد کنج ذهن‌مان، تا بشود حسرت روزهای الان‌مان که چه زود گذشت کودکی. بعد از آن رونق بازار قالی در رقابت با کشورهای همسایه دوام نیاورد و  کم کم دارهای قالی از خانه‌های شهر جمع شد و من و مهری ماندیم و تابستان‌هایی که بیش از گذشته کش می‌آمد.


+ برای سخن سرا

  • ماتی تی

نظرات  (۱۹)

  • بلوط خانوم
  • سلام
    به به. چه متن پرخاطره ای. چقدر خوب قالی بافی رو توصیف کردید. 
    جوانتر که بودم خیلی قالی بافی دوست داشتم، اما هیچ وقت نشد یادبگیرم. یادم هست که مادربزرگم یکی از این دوک های نخ ریسی داشت از جنس چوب. کار کردن با آن را دیده ام. یک کتابچه از اشعار فایز هم همیشه توی خانه شان بود که من از روی کنجکاوی ورق میزدم. گاهی هم پیش می آمد کسی این ابیات را با آواز بخواند.
    خیلی خوب می نویسید. 
    پاسخ:
       سلام. ممنون از این‌که وقت گذاشتین و خوندین.خوشحالم تونستم حسم رو منتقل کنم. 
  • آقای خاص...
  • تو حال و هوای گرم این روزها که گرما دل و دماغی نمیگذارد برای حس های خوب...در این سحر و قبل از خواب بعد یک روز کاری سخت... نشستن و خوندن این متن مثل یک موهبت الهی بود که من رو برد به روزهای بچگی روزهایی که من هم شاید همون حوالی دار قالی شما میچرخیدم و شیطنت میکردم و الان می فهمم چقدر لذت داشت... قشنگ از اول متن تا اخر متن کل دوران کودکی ام مرور شد و حس و حال فوق العاده خوبی داشت... ممنون که هستی مینویسی و حس میکنی و این حس ها رو و این لذت ها رو برا ما هم ایجاد میکنی... فقط یک جمله دمت گرم....
    پاسخ:
    ممنون. که خوندی و نظر دادی. 
    خودمم وقتی اینا رو نوشتم انقدر دلم واسه اون روزا تنگ شد که داشت گریه ام میگرفت.
  • خورشید ‌‌‌
  • چه‌قدر شما زیبا می‌نویسید.
    چه‌قدر شما زیبا می‌نویسید.
    چه‌قدر زیبا می‌نویسید.
    پاسخ:
    ممنون.نظر لطفتونه. خوشحالم که راضی بودین.
  • آقاگل ‌‌
  • امیرالمومنین ای شاه مردان دل ناشاد من را شاد گردان
    وقتی متن رو می‌خونم دقیقاً صدای ننه توی ذهنم می‌پیچه که داره این شعر رو می‌خونه و مثل همیشه یه بغض نیمه‌سنگین هم ته صداش داره. بغضی که نشون میده توی زندگی چه سختی‌هایی کشیده. آخ که چقدر دلتنگ اون روزهام. روزایی که دار قالی بود. یادمه یک وقتایی اینقدر اصرار می‌کردیم تا شاید اجازه بدید ماهم دو سه تا گره ساده بزنیم. یا با دفتین گره‌هارو بکوبیم. و باز خریدن مداد و دفترای اول سال. و دعواهای ناتمام شماها. حتی داخل خاطره هم اسمی از زهرا نیست. :)
    چقدر پست خوبی بود. چقدر حس و حال خوب داشت. 
    پاسخ:
    سر کوه بلند جفت جفت ستاره
    گلیم بختم چرا انقدر سیاهه
     
    یکی را داده ای صد نان گندم
    یکی را نان جو آلوده در خون

    هنوز هم گاهی که دلش میگیره این شعرها رو میخونه. 

    +در مورد زهرا هم که اظهر من الشمس هست که تابع ما بود و هیچ غنیمتی از سربرون نمیبرد. :)
    دو نفری روزی ده رج می بافتین؟ چه خوب که سه ماهه تموم میشده 
    وای که از این قالی سخت ها بوده انگار چون چاقو داشتین نه قلاب و نقشه خونیتونم با ما فرق داشته سخت تر بوده 
    قالیچه بوده؟ قالی؟ 
    چرا فرش بافتن با تمااااااااااام سختی هاش اینقدر شیرینه آخه؟ 
    گلهایی که بافتم حلو چشام‌ اومدن با خوندن این پست 
    خیلی دلم هواشونو کرد 
    یادش بخیر 
    قالی بافی واقعا یادش بخیر 
  • حامد سپهر
  • چه نوستالژی خاطره انگیزی بود این متن :)
    خیلی زیبا و روان نوشته بودین احسنت
    پاسخ:
    ممنون.:)
    ولی من دوست دارم توی خونه م دار قالی داشته باشم واسه خودم قالی ببافم ...
    پاسخ:
    خب این کار رو بکنید. دست بافت خودتون  صد درصد ارزشمند تر و خاطره انگیزتر میشه.
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • چقدر شیرین و دوست داشتنی:-)
    پاسخ:
    ممنون.:)
  • آسـوکـآ آآ
  • چقدددددر خوندنش چسبید

    پاسخ:
    ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.:)
  • مصطفی فتاحی اردکانی
  • عالی،
    شاید در دوران کودکی قالی بافته بودم ولی تابستان من هم مثل بقیه پسر های شهرمون بیشتر توی کوچه و با توپ پلاستیکی می گذشت
    پاسخ:
    کودکی هر طور بگذره برای آدم خاطره ای شیرین می شه چرا که دنیای کودکی پاک و شادی هایش خالصه و همین باعث میشه دل ادم واسه اون روزا تنگ بشه.

    بی نظیر و مسحور کننده و رنگارنگ مثل نقش قالی:)
    پاسخ:
    ممنون. که وقت گذاشتین و خوندین. و خوشحالم که راضی بودین.
    خیلی زیبا نوشتید .وقتی داشتم می خوندم سطر به سطرش یاد تعریف هایی که مامانم  و بقیه از اون دوران میکردن افتادم.مامانم میگه وقتی قالی رو می بریدن زن های محل جمع می شدند و آش می پختن و میگه وقتی داشتیم این قالی رو می بریدیم مامان بزرگم از اون ور داشته دار قالی جدید رو درست می کرده!!خستگی ناپذیر بودن قدیما...

    اینا رو درحالی می نویسم که روی یکی از اون قالی های رنگانگ نشستم و به حکایت ها و شعرهایی که تو طول بافتنش گفته شده فکر می کنم...
    +به جای اینکه کاری می کردن قالی بافا راحت تر ببافن و کیفیت قالی ها رو بالا ببرن همشونو از پای دارقالی بلند کردن و فرستادن دانشگاه های مزخرفشون.حیف ...
    بسیار زیبا و خوش رنگ
    پیروز و خوش قلم باشید و رویاهاتان همواره اینچنین زیبا و پر نقش و نگار
    چه حس گرم و خوشایندی داشت متن. خیلی لذت‌بخش بود. :)
    پاسخ:
    ممنون.:)
    خیلی حس خوبی داشت متن ممنون بابت این قلم و نوشته ی خوب
    پاسخ:
    ممنون.:)
    همه تعریفایی که از قلمت شده بود در این پست رو قبول دارم :) خودت جمع بزن

    با تشکر از میرزا که این پست رو معرفی کردن
    پاسخ:
    ممنون از نظر لطفتون. 
    سه جفت ول دوتا با سیاه ...
    پاسخ:
    هنوزم دلم واسه نقشه خوانی تنگ میشه گاهی...
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • حظ وافر بردم.
    ایول الله.
    یاد اون روزا رو دار قالی بخیر.همش به دست مامانم نگاه میکردم ببینم منم میتونم این قدر تند ببافم.
    پاسخ:
    ممنون.
    بالاخره یاد گرفتین تند ببافین؟
    من بچه تر که بودم دلم نقشه کاری میخواست. و بالاخره هم یاد گرفتم. واقعا یادش به خیر.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • نه خیلی :) ولی تلاشمو میکردم.
    عمه ام که اون قدر تند میبافتن، حرکت دستشون پیدا نبود.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی