بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

بحر در کوزه

آنچه از گستره ی دریای دل مشغولی هایم به درون کوزه ی قلم بتراود، در اینجا می نگارم.

ادبیات داستانی
تاریخ
فلسفه
شعر
روانشناسی
گاه نگاری
این ها دل مشغولی های "نا تمام" من اند.

بایگانی

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

من زیاد فوتبال نمیبینم ولی میدونید حس و حالم دیشب اون دقایق آخر بازی ایران- اسپانیا چه طوری بود؟

بزارید با یه مثال ساده توضیحش بدم. همین دیشب وسط بازی یه سر زدم به وبلاگ اتفاقی دیدم تعداد بازدیدها 41 شده و اون پایین نوشته پیش بینی امروز 42 بازدید. دیدین مغز گاهی کلید میکنه به جزییات و یه وسواس خاص نشون میده! بله مغز منم دیشب همینجوری شد. یعنی تا اخرین دقیقه باقی مانده تا نیمه شب هی رفتم و اومدم چک کردم ببینم 42 نفر شده بازدیدهام یا نه!  و بله درست حدس زدین ساعت صفر بامداد شد و تعدا همون 41 موند.

دقیقا مثل نتیجه ی بازی!:(


+ حالا از دیشب تاحالا حس میکنم کل کائنات با من سر لج افتادن.

  • ماتی تی


یکی بود یکی نبود،در روزگار دور دور، در جنگل های بلوط،  "ماتی‌تی" با شش خواهر کوچکترش، کنار پدر مهربان و نامادری نامهربان‌شان در یک کلبه‌ی چوبی زندگی می‌کردند.

پدر هر روز می‌رفت به کوه و هرچه دم دستش می‌آمد شکار می‌کرد و برای ناهار به خانه می‌آورد تا دخترها بپزند و همگی بخورند.

روزی نامادری که از قضا بدجنس و بسیار خسیس بود رو کرد به پدر دخترها و گفت: "این همه جان می‌کنیم همه‌اش را این هفت‌تا دخترت می‌خورند. بیا آنها را ببر به جنگل و یک‌جوری گم‌ و گورشان کن تا راحت شویم." پدر  زیر لب لعنتی فرستاد به دل سیاه شیطان و گفت: "زن این چه حرفی است که می‌زنی! گناه دارند."  اما زن این حرف‌ها حالیش نبود و گفت: "من نمی‌دانم، یا من یا این هفت تا دخترت."

پدر دخترها بالاخره به اجبار قبول کرد و فردای همان روز  هفت تا دختر را صدا زد و گفت: "یک بقچه نان و یک مشک آب بردارید و دنبال من بیایید برویم جنگل، بلوط جمع کنیم."

دختر ها به ترتیب پشت سر پدر به راه افتادند. پدر آن قدر رفت و رفت تا مطمئن شد به اندازه کافی از خانه دور شده اند. بعد از یک درخت بلوط بالا رفت و گفت: "من بلوط می‌تکانم، شما آن پایین جمع کنید. فقط بالای سرتان را نگاه نکنید چون من گلاب به رویتان کار واجبی دارم ."

پدر رفت بالای درخت و اول خوب شاخه ها را تکان داد تا کلی بلوط ریخت روی زمین و همین‌که دخترها مشغول شدند یواشکی در مشک آب را شل کرد و تکیه داد به شاخه ای. آب کم کم می ریخت پایین و دخترها به خیال اینکه پدرشان درحال قضای حاجت است سر به زیر مشغول جمع کردن بلوط ها شدند. پدرشان هم یواشکی از طرف دیگر درخت پایین آمد و راه خانه را در پیش گرفت.

اندکی بعد آب مشک تمام شد و دخترها بالاسرشان را نگاه کردند و دیدند پدرشان نیست.  غمگین و ناراحت کز کردند کنج درخت و بنای گریه زاری گذاشتند. ماتی‌تی که از بقیه خواهرها عاقل تر بود، تکه نانی از بقچه شان درآورد ، به هرکدامشان یک لقمه داد و گفت: "بس کنید. بیایید این یک تکه نان را بخورید قوت بگیرید، بعد میرویم میگردیم راه خانه را پیدا می کنیم."

دخترها، نان ها را خوردند و پشت سر ماتی‌تی کوره راهی را در پیش گرفتند. همین طور که می رفتند رسیدند به یک خانه‌ی بزرگ و قشنگ. هرچه‌قدر ماتی‌تی اصرار کرد که نرویم داخل، دخترها گوششان بدهکار نبود. رفتند تو و دیدند یک جای گرم و یک عالم میوه و نان توی خانه مهیاست. نشستند و شروع کردند به خوردن.

در همین حال، ناگهان در با صدای مهیبی باز شد و یک دیو با هیکلی نتراشیده و نخراشیده آمد تو! تا چشمش افتاد به دخترها که میوه هایش راخورده بودند و رختخوابش را به هم زده بودند، عصبانی شد و گفت : "به من میگویند آلا زنگی، بزرگ دیوهای دنیا. چه کسی جرات کرده بیاید و خانه‌ی مرا کثیف کند و دست به غذای من بزند؟" 

شش تا خواهر از ترس پشت سر ماتی‌تی قایم شدند و گفتند: "این بود و ما نبودیم به خدا." دیو گفت: "حالا که همه تان را برای شام خام خام خوردم حالیتان میشود."  و حمله کرد سمت دخترها. 

ماتی‌تی فکری به ذهنش رسید و گفت: "نه! حالا ما را نخور، بگذار بخوابیم بعد اگر خواستی توی خواب ما را بخور. چون ما دخترهای درخت بادام تلخیم و موقعی که بیداریم گوشتمان تلخ است. گوشتمان فقط وقتی خوابیم شیرین است." دیو قبول کرد و هفت تا رخت‌خواب پهن کرد تا دخترها بخوابند.

کمی بعد آمد و صدا زد: "کی خواب است؟ کی بیدار است؟" 

ماتی‌تی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!" 

دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟" 

ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت خیک روغن و هفت کیسه خار بیابان بالای سرم می‌گذاشت، تا خوابم ببرد." آلازنگی که می خواست زودتر ماتی‌تی هم بخوابد و بتواند شکمی از عزا دربیاورد رفت و هفت خیک روغن و هفت کیسه خار بیابان آورد، گذاشت بالای سر ماتی تی. 

چند دقیقه بعد دوباره صدا زد : "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"  

ماتی‌تی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!" 

دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟" 

ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت اسب زین کرده می‌گذاشت بالا سرم." دیو رفت و هفت اسب زین کرده آماده کرد و آورد. 

بعد مدتی دوباره گفت: "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"  

ماتی‌تی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!" 

دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟" 

ماتی تی گفت: "من روز روزگارم که بود، پدرم هر شب هفت دست لباس و کفش نو بالا سرم می‌گذاشت." دیو لباس‌ و کفش ها را هم آماده کرد.

 مدتی بعد دوباره صدا زد : "کی خواب است؟ کی بیدار است؟"  

ماتی‌تی گفت: "همه خوابند ماتی تی بیدار!" 

دیو گفت: "چرا ماتی تی بیدار است؟" 

ماتی تی گفت: "چون  من عادت دارم قبل خواب توی الک آب بخورم." دیو رفت با الک آب بیاورد، ولی تا الک را پر میکرد آب از سوراخ‌های الک می ریخت روی زمین. هر چه تلاش کرد دید این کار نشدنی است، برای همین رفت به ماتی‌تی بگوید که حالا یک امشب را توی یک چیز دیگر آب بخور، اما وقتی رسید دم در اتاق دید از دخترها خبری نیست. فهمید فرار کرده اند .

 دیو حسابی عصبانی شد و دوید برود دنبالشان، اما توی تاریکی خارهای بیابان را که ماتی‌تی روی زمین ریخته بود، ندید و پاهایش پر خار شد. تا نشست خارها را از دست و پایش در آورد دید دخترها از روی پل رد شدند و رفتند آن سر رودخانه. بلند شد و دوید دنبالشان . ولی روی پل پایش روی روغن‌هایی که ماتی‌تی ریخته بود سر خورد و با سر افتاد توی رودخانه و آب آلازنگی را با خودش برد.

ماتی تی و شش تا خواهرش لباس‌ها و کفش‌های نو را پوشیدند، با کیسه‌های اشرفی و سوار بر اسب های زین شده پیش پدرشان برگشتند. پدرشان از دیدنشان خوشحال شد و نامادری که چشمش به اشرفی‌ها افتاد رضایت داد دخترها پیششان بمانند. و این‌طوری به خوبی و خوشی سال‌ها کنار هم زندگی کردند.


+قصه ماتی تی را مادر و مادربزرگ مادری ام بارها برایم تعریف کرده بودند. مادرم  گاهی مرا "ماتی تی" یا "ماتی" صدا میکرد. یادم هست همیشه خودم را قهرمان قصه می دانستم،  برای همین نسبت به دو خواهر کوچکترم حس رهبری و سرگروهی داشتم، و البته هنوز هم دارم.:)  


+ این را نوشتم برای تمرین سوم وبلاگ سخن سرا

  • ماتی تی


وقتی برگشتم، از او فقط یک قاب عکس مانده‌بود روی دیوار خالی اتاق. توی ایوان، مادر با روسری سفید و پیراهن چیت گل‌دار، پشت چرخ خیاطی مارشال قدیمی نشسته‌بود. پارچه‌ی زری‌دوزی‌شده از زیر دست‌های پینه‌بسته‌ی مادر زیر سوزن می‌رفت و دنباله‌اش پشت چرخ، روی زمین چروک می‌افتاد.

- محمد! پسرم اگر روزه نیستی یک چای برای خودت بریز.

بی‌درنگ سرم چرخید سمت سماور و بساط چای کنج اتاق. دلم لک زده‌بود برای چای دورنگ و قند یزدی.

- روزه نیستم، ولی ماه روزه حرمت دارد.

مادر سرش را بلند‌کرد، چین بین ابروهایش واشد و چروک گونه‌هایش با لبخند کوچکی بیشتر شد. 

-شیرم حلالت مادر! خوب درس پس می‌دهی.

از پشت چرخ بلند‌شد، چین‌چین پیراهنش را با دست چندبار تکان‌داد تا نخ‌ها و پرزها را بتکاند. سلانه سلانه از پله ها رفت پایین. لب حوض نشست و شیر آب را باز کرد. آب از زیر دست‌های مادر روی کاشی‌های سرمه‌ای حوض شره می‌کرد و یک‌راست می‌پیچید توی راه آب. مادر دست‌ها را که شست، مشتی آب به صورتش زد و زیر لب الحمدلله گفت. الحمدلله ذکر شبانه روزش بود. یادم هست آن روزها که هنوز پشت لبمان سبز نشده بود، وقتی من و علی جنگ‌مان می‌شد، از دستش فرار می‌کردم و پشت سر مادر پناه می‌گرفتم. علی به سمت مادر می‌دوید، مادر دست او را می‌گرفت و بعد دست مرا. کنار هم روی زانوهایش می‌نشاند، گاهی چند پر قیصی یا به قاعده‌ی دست‌های کوچکمان مشتی توت خشک که توی پر روسری‌اش گره کرده داشت، کف دست‌های عرق کرده‌ی‌مان می‌ریخت. زیر لب الحمدلله می‌گفت و بعد قصه‌ی هابیل و قابیل را که هزار بار تعریف کرده بود از سر‌ می‌گرفت. آخر سر هم می‌گفت: برادر‌ها که جنگ نمی‌کنند باهم.

مادر نشسته بود سر حوض و با دست شمع‌دانی‌ها را آب میداد.

- می دانم، دیر آمدم مادر! ولی می‌دانستی که قلبم درست درمان کار نمی‌کرد. دو ماه پیش یک قلب برایم پیدا شد و عمل کردم. به بچه‌ ها گفتم خبرت نکنند تا مطمئن شویم از پیوند. نمی‌دانستم آن‌ها هم چیزی برای پنهان‌کردن از من دارند.

مادر حتی سرش را بلند نکرد. می‌دانستم دل پری از من دارد و به این راحتی‌ها نمی‌توانم دوباره قلبش را به‌دست‌آورم.

-  به خدا خبر نداشتم. همین هفته پیش بود که اعلامیه چهلمش را اتفاقی توی صفحه اینستاگرام زهره دیدم. به خدا قلبم تیرکشید و اگر نیلا توی اتاق نبود و قرص‌هایم را به موقع نمی‌رساند نمی‌دانم چه می‌شد.سه روز گریه کردم، گفتم: چرا زودتر خبرم نکردید ؟قلبم را بهانه کردند. 

مادر دست به زانو گرفت و آهسته از لب حوض بلند شد. دستش را دراز کرد سمتم که یعنی کمکم کن از پله ها بیایم بالا.

- پاهایم دیگر قوت ندارد. آن‌قدر قوت داشت که دو هفته تمام پله‌های بیمارستان را بالا و پایین برود. ولی حالا دیگر ندارد. دکترش می‌گفت: مادر جان! او که نمی‌فهمد، چرا خودتان را خسته می‌کنید. بمانید خانه. تغییری کرد خبرتان می‌کنیم. گفتم: من که می‌فهمم. من که بوی تنش، گرمی دست‌هایش را میفهمم. چرا بروم؟ کجا بروم؟ دکتر سری تکان می‌داد و می‌رفت. آخرش هم آن روز بعد از ظهر آمد پیشم و مرا با خودش برد توی اتاقش. زهره هم آن‌جا بود و چشم‌هایش شده بود کاسه‌ی خون بس که گریه کرده بود. از آن روز که خبر تصادف علی را شنید، کارش شده بود همین که جا و بی‌جا ، وقت و بی وقت بزند زیر گریه. 

مادر متکای کنار دستش را خواباند روی زمین.

- دراز بکش، خیس عرق شده‌ای.

همان‌جا کنار زانو هایش سرم را گذاشتم روی متکا. دلم می‌خواست سرم را بگذارم روی زانوهایش و او موهایم را نوازش کند، زیر لب آیه الکرسی بخواند و فوت کند به موهایم. ولی خجالت کشیدم. راستش ترسیدم. ترسیدم دلش هنوز از من پر باشد. خودش نه ولی صدبار زهره را واسطه کرده بود که پشت تلفن بگوید دیگر قهر را بس کنیم. من هم هر بار جواب می‌دادم من با کسی قهر نیستم. فقط با آن علی نامرد که در نبود من قاپ بابا را دزدید و زمین‌ دولت‌آباد را زد به نام خودش دیگر حرفی برای گفتن ندارم.

مادر چند رشته کاموا را گره زده بود دور شست پایش، رشته ها را سه دسته کرده و مثل موهای بچگی‌های زهره در هم می‌بافت.

- دکتر اولش من و من کرد ولی بعد یک تکانی به خودش داد و این بار بدون تته پته، گفت: مادر جان شما باید تصمیم بگیرید. میخواهید اعضایش را اهدا کنید یا نه؟ اولش نفهمیدم. گفتم پسرم نفس می کشد، تنش هنوز گرم است. شما مگر جای خدا نشسته‌اید؟ دکتر کلی برایم حرف زد و هی تفاوت‌های مرگ مغزی با کما را توضیح داد، حتی بعدش یک روانشناس آوردند تا ببینند حال روحی ام چه‌طور است. باوم نمی‌شد .خودت هم خوب می‌دانی که علی اهل ورزش بود. پدرت زمین دولت‌آباد را داد به علی، برای پروژه‌ی خانه‌ی ورزش. علی پنج سال از مابقی سهم الارثش خرج آن‌جا کرد و بعد هم آن‌جا را وقف عام کرد. خودش هم یک‌روز در میان برای بچه‌ها، کلاس آموزش فوتبال می‌گذاشت. وقتی می‌آمد خانه از بس دویده بود لباس‌های توی کیف ورزشی‌اش خیس عرق بود. برای همین باورم نمی‌شد آن هیکل ورزشکاری، حالا روی تخت بیمارستان از پس مرگ برنیامده باشد.

قلبم با شنیدن اسم زمین دولت‌آباد تیر کشید. خواستم زبان باز کنم و بگویم آتش درونم چه‌طور زبانه می‌کشد و الان است که برسد به پوستم و شعله اش بگیرد به هرچه اطرافم است. اما شرم زبانم را دوخت. خجالت و شرم یک عمر لجاجت که هیچ ثمری برایم نداشت. مادر اما بی‌خبر از آتش درونم ادامه داد:

- آخر سر زهره راضیم کرد. گفت علی یک عمر پی کار خیر بود، بگذار دم مرگی برود به همان راه خودش. گفتم لا‌اقل قلبش را بدهید به محمدم. گفتند: نمیشود. گفتند: قلب نهایتش چهار ساعت زنده بماند، اما محمد کجاست؟ آن سر دنیا. فردای همان روز پیش از آن‌که بروم برگه‌ی رضایت را امضا کنم، به دکتر گفتم می‌خواهم آخرین بار صدای قلب علی را بشنوم. گوشی‌اش را از گردن باز کرد و گذاشت روی گوش‌های من و طرف دیگرش را گذاشت روی سینه‌ی علی.

مادر دست از بافتن رشته‌های دراز برداشت و خیره‌شد جایی انتهای حیاط، اما نگاهش آن‌قدر سنگین و تیز بود که انگار داشت دیوار را به جستجوی چیزی نامریی و نا‌معلوم سوراخ می‌کرد.

- صدای ضربان قلبش هماهنگ بود با بالا و پایین رفتن سینه‌اش. سرم را خم کردم و در گوشش آرام گفتم :محمد! محمد را حلال کن. یک لحظه گمان کردم ضربان قلب تندتر از نفس ها شد ولی دوباره آرام گرفت.

 سنگینی چیزی روی سرم، ضربان قلبم را بالا برد. باورم نمی‌شد. دست‌های مادر لرزان لرزان روی سرم  نشست و به نرمی نوازش‌های دوران کودکی، سرید روی موهای سرم. از ترس این‌که مبادا فقط رویایی زودگذر باشد این نوازش‌ها، چشم‌هایم را باز نکردم. اشک از گوشه‌های چشمان بسته‌ام می‌سرید روی دامن چیت گل‌دار مادر.

- دکتر گفت : حتما خیال بوده، ولی من با خودم گفتم: نمی‌شود خیال باشد! آخر برادرها که با هم جنگ نمی‌کنند! می‌کنند؟

  • ماتی تی

شیخی صوفی مسلک، به خانقاهی رسید و در حلقه یاران نشست و مدتی به بحث و طرب گذشت:


دفتر صوفی سواد و حرف نیست

جز دل اسْپید همچون برف نیست


زاد دانشمند، آثار قلم

زاد صوفی چیست؟ آثار قدم


در ادامه تمثیل زیبایی از سیر و سلوک صوفی می‌آورد که صوفی چون صیادی است، در کار شکار آهو، ابتدا از ردپا، پی آهو می‌گیرد ( نماد طاعت و عبادت از روی تقلید) ولی پس از مدتی دیگر این بوی نافه‌ی آهو است که وی را از پی خود می‌کشد( نماد عبادت و طاعت از روی عشق):


چند گاهش گام آهو در خور است

بعد از آن، خود ناف آهو رهبر است


چون‌که شکر گام کرد و ره برید

لاجرم، زآن گام در کامی کشید


و در وصف این تعالی درجه در طی طریق می‌فرماید:


رفتن یک منزلی بر بوی ناف 

بهتر از صد منزل گام و طواف


آن‌چه تو در آینه بینی عیان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن


 مجلس تمام شد و خوان بیاوردند از برای میهمان، صوفی به یاد حیوان زبان بسته افتاد و خادمی را صدا زد که از برای حیوان کاه و جو ببر و از پی آن سفارش های دیگر کرد که چون خر پیر است، اول جو با آب تر کن، آب گرم برایش بگذار، داخل جو کاه کمتر بریز، جایش را تمیز کن و پشتش با شانه‌ای تیمار کن. هر بار خادم،  «لاحول» گویان، تاکید می‌کرد که این‌ها همه به بهترین نحو انجام خواهد داد. ولی چون از پیش صوفی رفت خیلی زود وظیفه از یاد برد.


خادم این گفت و میان را بست چست

گفت: رفتم کاه و جو آرم نخست


رفت خادم جانب اوباش چند

کرد بر اندرز صوفی، ریش‌خند


صوفی اما تمام شب کابوس می‌دید که خر را گرگ دریده یا در چاه افتاده. چون بیدار شد ابتدا گمان بد برد که خادم اندرزهای وی را پشت گوش انداخته:


من نکردم با وی الا لطف و لین

او چرا با من کند برعکس این؟


هر عداوت را سبب باید سند 

ورنه جنسیت وفا تلقین کند


باز می‌گفت: این گمان بد خطاست

بر برادر این چنین ظنم چراست؟


شب به صبح رسید و خر بینوا از گرسنگی و تشنگی بی حال و مریض افتاد. صبح دمان چون صوفی بر خر سوار شد، دید وی را طاقت راه رفتن نیست و  مدام بر زمین می افتد.

همراهان پرسیدند سبب چیست؟ شیخ به کنایه گفت: حیوانی که شب تا به صبح «لاحول»خورده باشد راه رفتنش این گونه شود.


چون که قوت خر به شب «لاحول» بود

شب مسبّح  بود و روز اندر سجود


آدمی خوارند اغلب مردمان

از سلام علّیکشان کم جو امان


خانه‌ی دیو است دل‌های همه

کم پذیر از دیو مردم، دَمدَمه


از دم دیو، آن‌که لاحول خَورد

هم‌چو آن خر در سرآید در نبرد


صد هزار ابلیس لاحول آر بین

آدما، ابلیس را در مار بین


دم دهد، گوید تو را ای جان و دوست

تا چو قصابی کشد از دوست، پوست


پای سر نهد بر پای تو قصاب وار 

دم دهد تا خونْت ریزد زار زار


هم چو خادم دان مراعات خسان

بی کسی بهتر ز عشوه‌ی ناکسان


اشاره این‌که هر کس کار خود به مردمان اندازد جز زیان و خسران نبیند که اول تو را به زبان دوستی خطاب کنند ولی در باطن نفع خویش در پی گیرند  تا آنجا که حتی خونت بریزند. و آن کس که بر دلسوزی و تیمار مردمان دلخوش کند عاقبت چون خر شیخ بر زمین افتد.



  • ماتی تی

به تاریخ نهم فروردین ۱۳۸۱

بعد از ظهر، حدود ساعت دو.

 بچه‌ها۱ می‌خواهند بروند کوه. سرم درد می‌کند، حوصله‌اش را هم ندارم. فکر‌های همیشگی رهایم نمی‌کنند: حقیقت، خدا، عشق، انسانیت، وظیفه. مزه‌ی تلخ ناتوانی توی دهانم است. 

بلاخره رفتیم.

حالا که این بالا ایستاده‌ام ، حالا که کنار پایم گل زردی را می‌بینم که از دل صخره‌ای جوانه زده، هم دلم می‌گیرد هم امیدوار میشوم و چشم هایم پر از اشک می‌شود. البته این آخری شاید به خاطر باد سردی است که می‌وزد و به قول « چمدان‌های بسته»۲ دارد وظیفه اش را انجام می‌دهد.

وقتی اینجا روی سینه‌ی کوه راه می‌روم، وقتی دست‌هایم را باز می‌کنم و با یک چرخش آرام ۱۸۰ درجه‌ای نوازشی بر سر کل شهر میکشم۳ احساس آرامشی خاص مرا در برمی‌گیرد.

همینطور پیش می‌رویم و جلوتر زیر یک درخت بید تنها ، رسته در کنار جوی آبی باریک که به نظر تنها مونس دل تنهای بید است، مینشینیم. چای آتیشی دم می‌کنیم و نان و پنیری میخوریم. هی باد می‌آید و ما بیشتر سردمان می‌شود.

راه می‌افتیم و توی راه هرچه شعر و ترانه و سرود که حفظیم با هم می‌خوانیم. 

ساعت حدود ۴:۳۰ بود که رسیدیم خانه. به آخرای فیلم «بچه های آسمان» رسیدم. حیف شد.


۱- منظورم دوتا خواهر کوچکترم، برادر بزرگم با پسرش و برادر دیگرم است.

۲- سریالی پانزده قسمتی به کارگردانی محمد صالح علا  که نوروز ۸۱ از تلوزیون پخش شد.( الان چیزی از سریال یادم نیست و حتی نمیدونم جمله مذکور کجای فیلم بوده)

۳- شهر کوچک ما بر دامنه‌ی کوه‌هایی از رشته کوه‌های زاگرس گسترده است.

  • ماتی تی

آن روز ها که اینستا و توییتر و تلگرام و وبلاگ نویسی نبود، آن روزها که حتی کامپوتر  نبود و بعدش هم که آمد اینترنت کارتی برای ما گران بود، آن روزها من یک دختر دبیرستانی بودم، و درست است که همه‌ی این‌ها نبود ولی قلم و دفتری داشتم که همنشین شب  و روزم  بودند و یک ذهن مشوش هم داشتم که یادم نمی‌آید حتی توی خواب هم راحتم گذاشته باشد. نشان به آن نشان که خواب‌های فلسفی و هذیان طور آن شب‌ها دستمایه‌ی چند تا از داستان کوتاه هایم شدند.

در این میان در دنیای عجیب غریب من، یک وقفه‌ی تقریبا شش‌-‌هفت ساله افتاد که درگیری‌های درسی و بعدش پیدا شدن سر‌و‌کله‌ی  یک نوزاد سرتق و از همه جا بی‌خبر  سبب شد مدت‌ها از آن عوالم پریشان پرت شوم به دنیای آدم معمولی‌ها.

حالا بیش از یک سال است که پای ذهنم دوباره باز شده به همان عوالم مذکور. و یک حس غریبگی با خودم دارم.

از قضا گذرم افتاد به همان دفترهای روزنگاری ایام دور و یکهو به دلم افتاد، خاطرات آن روزهای‌ رفته را این‌جا بازنویسی کنم. شاید بر دل خواننده‌ی رهگذری خوش بنشیند‌ شاید هم نه! 

  • ماتی تی

گفت استاد، احولی۱  را کاندرآ

زو برون آر از وثاق۲ آن شیشه را


گفت احول: زآن دو شیشه من کدام 

پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام


گفت استاد: آن دو شیشه نیست، رو

احولی بگذار و افزون بین مشو


گفت: ای استا، مرا طعنه مزن

گفت استا: زآن دو، یک را در شکن


چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم


شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را، دیگر نبود


خشم و شهوت مرد را احول کند

زاستقامت، روح را مبدل کند


چون غرض آمد، هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


مولانا این تمثیل را برای تشریح داستان پادشاه جهودی که از حب موسی و شریعت موسی، نصرانی ها را می‌کشت، بیان نموده است.  که پادشاه نیز احولی بیش نبوده که عیسی و موسی (ع) را دو می‌دیده و نه یک.


+ و این تمثیل احوال بسیاری از ماست در همین زمانه.


۱. چشم دوبین، لوچ

۲.اتاق، خانه


  • ماتی تی

سمت جدول خیابان، روبروی ایستگاه اتوبوس واحد، آب زیادی جمع شده بود. میراثی از شیب نا‌اسلوب خیابان و باران صبح‌گاهی. یکی دوتا گنجشک نشسته بودند سر آبگیر کوچک و به آن نوک می‌زدند. بلوار در آن ساعت، خلوت‌تر از آن بود که دورهمی عصرگاهی گنجشک‌ها را تردد ماشین یا موتوری بر هم بزند. 

اما امیرحسین بود. یک‌وری نشسته بود روی نیمکت و سنگینی‌اش را انداخته بود روی دست راستش و با دست دیگرش بستنی یخی اش را لیس می‌زد. پاهای کوچکش حتی به زمین نمی‌رسیدند و همین طور آویزان توی هوا تکان‌تکان‌شان می‌داد. یک‌بار خیز برداشت سمت خیابان تا سرک بکشد، ببیند خبری از اتوبوس هست یا نه! و ناگهان گنجشک‌ها  پریدند.

- مامان! پس اتوبوس کی میاد خسته شدم!

صبر بچه‌ها خیلی کم است، حالا اگر اول صبح از آدم قول گردش و کتابخانه رفتن و بستنی گرفته باشند که صد البته کم‌تر هم می‌شود. با اعتراض گفتم: اووووه! از همین اول راه خسته شدی؟ اصلا بیا ! بیا اینجا را ببین!

باید یک‌طور سرش را گرم می‌کردم. به گودال آب اشاره کردم و گفتم: نگا کن! چی می‌بینی تو آب؟

لبه‌ی جدول ایستاد. مثل خواب‌زده‌ها، مات و مبهوت زل زد به تصویر آبی آسمان و درخت در آب. اما بعد نرم و آهسته بستنی را از دهنش دور کرد و گفت: آسمون، درخت، چوب برق و نخ!!! 

از اصطلاح چوب برق و نخ که به تیر چراغ برق و کابل های برق اشاره داشت، خنده‌ام گرفت. عادت دارد برای هر چیزی که اسمش را نمی‌داند، راحت‌ترین و دم دستی‌ترین کلمه‌ها را از دایره لغاتش بگیرد و به هم بچسباند تا ترکیبی بسازد که مفهوم آن شی یا فعل ناشناخته را برساند. 

اشاره کردم به زمین خشک خیابان و گفتم: چرا آسمون و درخت و تیر چراغ برق و کابل روی اونجا دیده نمی‌شه؟

جوابش در حد بضاعت بچه‌گانه‌اش بود. گفت: چون زمین سفته ولی آب نرمه!

خنده‌ام گرفت و  پیش از آن‌که بحث به شکست نور و انعکاس آن از سطوح سیقلی برسد اتوبوس واحد از انتهای خیابان اصلی پیچید داخل بولوار و امیرحسین ذوق زده داد کشید: اتوبوس! اتوبوس اومد.

اتوبوس هم مثل خیابان‌های آن ساعت روز، خلوت بود. دو، سه تا دختر مدرسه‌ای چادری که معلوم نبود از جایی می آمدند یا تازه می‌خواستند بروند جایی، روی ردیف آخر صندلی ها سرشان را کرده بودند توی گوشی نفر وسطی و گه‌گاه ریز ریز می‌خندیدند. یک زن میانسال هم  رو بروی ما نشسته بود و با خنده‌های دختر مدرسه‌ای‌ها،  چند باری زیر لب استغفار کرد. در ردیف دوم قسمت مردانه یک پیرمرد نسبتا کم مو روی صندلی‌اش چرت می‌زد و در ردیف کناری‌اش یک مرد جوان، کیف لپ تاپ در  بغل، سرش توی گوشی‌اش بود. ذهنم خالی از هر چیز مهمی فقط روی تصاویری که به چشمم می‌آمد، این خلوتی و کرختی فضا که خوشایند هم بود، می‌چرخید.

امیرحسین مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود و تا آخر مسیر، خیابان‌ها،  انبوه رهگذرها و ماشین‌ها را که خیلی تند از قاب بزرگ شیشه‌ی پنجره‌اش رد می‌شدند، تماشا می‌کرد. فقط یکی دو بار پشت چراغ قرمز سرش را برگرداند، تا از شیشه‌ی جلو اتوبوس شمارش معکوس چراغ قرمز را با بی صبری بخواند.

طبق قرار، اول رفتیم کتابخانه ی عمومی. اصلا یادم نبود پنج شنبه‌ها فقط تا ظهر باز است و خوردیم به در بسته. تا آمد بغضش بترکد و کار به گریه و زاری برسد، پیش‌دستی کردم و گفتم: خب! طوری نیس! به جاش می‌ریم کتابفروشی و اجازه داری سه تا کتاب بخری.

راستش منتظر بودم خوشحال شود و بپرد بغلم کند و مثل همیشه خودش را لوس کند.  اما یکهو طلبکارانه پرید طرفم و گفت: چرا سه تا؟

گفتم:پس چندتا؟

پنج انگشت باز شده‌ی دست راستش را به سمت صورتم گرفت. از حرکت سر و چشم‌هایش فهمیدم دارد انگشت ها را یکی یکی می‌شمارد، به انگشت شستش که رسید، یکهو آن یکی دستش را بالا آورد، در حالی که فقط انگشت کوچکش  باز بود و با استرس خاصی آن چهار انگشتش را توی مشت به هم فشار می‌داد. آن قدر سریع دست دوم را بالا آورد که انگار از قبل می‌دانست انگشت‌های این یکی دست کفاف نمی دهد و مجبور به استفاده از انگشت‌های دست دیگرش می‌شود. با کله‌اش به انگشت‌ها اشاره کرد و گفت:شیش تا!

من که هنوز از حالت بهت خارج نشده بودم،  قیافه‌ای طلبکارانه به خودم گرفتم و گفتم: بله؟ چرا شیش تا؟ اصلا بزار ببینم... 

اصلا مهلت نداد، پرید وسط حرفم و گفت: چون کتابخونه بهم شیش تا کتاب امانت می‌داد! نه سه تا!

هر چند از این نکته‌سنجی‌اش دهنم وامانده بود ولی خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم: خب بگو باید دو هفته دیگه کتاباشون رو پس می‌دادی ولی حالا سه تا کتاب می‌خری که همیشه مال خودت می‌مونه.

من سرخوش از جوابیه‌ی قاطع‌ام بودم، که دست‌ها را از آرنج زاویه دار کرد، دو تا پنجه‌ی مشت کرده‌اش را محکم زد به کمرش و رو کرد به صورت حق به جانب گرفته‌ی من و با یک لحن محکم و آدم‌آهنی‌وار گفت: عه! ولی فکر کنم تقصیر شما بوده که یادتون رفته امروز کتابخونه تعطیله! عه! عه! عه!

و آن صدای "عه! عه! عه! " آخر را طوری تحویلم داد که بدجور خنده‌ام گرفت. یک لحظه تصور کردم توی مهد کودک هم همین طور حقش را از بچه‌ها می‌گیرد؟

خب ! چاره‌ای نبود، باید تاوان حواس پرتی‌ام را می‌پرداختم، حتی اگر شده از جیب پدر از همه جا بی‌خبرش!

دوباره از کوچه پس کوچه‌های باریک مسیر کتابخانه در آمدیم و پیچیدیم سر خیابان اصلی. راستش خودم هم بدجور توی ذوقم خورده بود و حالا مجبور بودم با سرخوردگی، تمام مسیر آمده را بر‌گردم تا کتابفروشی.

امیرحسین لی‌لی‌کنان و گاهی جفت‌پا، دست در دست من در حالی که آهنگ‌های کلاس تمبکش را زمزمه می‌کرد، می آمد. گاهی تند و گاهی آهسته بود و مدام از این طرف به آن طرف می‌پرید. آخر سر خسته شدم و کمی با چاشنی دعوا گفتم: چته بچه؟ چرا این قد بد راه می‌ری؟ از کت و کول افتادم!

انگار بخواهد بپرد توی جوب آب، جفت‌پا پرید روی یک چیز نامرئی. یک قدم جلو آمد، بعد برگشت و به آن چیز نامرئی پشت سرش اشاره کرد و گفت: اون خط‌های کج کجی رو می‌بینی رو زمین؟ اگه جفت‌پا یا یک‌پا نری روشون ، گیم آور می‌شی! 

بعد به بقیه‌ی شیارهای روی آسفالت پیاده‌رو اشاره کرد و گفت : اونا رو ببین! تو تا حالا خیلی گیم آور شدی مامانی!معلومه حواست کجاس؟

یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: از دس تو بچه! بیا بریم!

و دستش را گرفتم و چند قدم بلند برداشتم، تا شاید دست از بازی بردارد و تندتر راه بیاید. ولی انگار تازه بازی جدیدش را پیدا کرده بود و با هیجان گفت: خب باشه، حالا بازی رو آسون‌ترش می‌کنم. هر وخ به خط‌ها رسیدیم روشون پا نذاریم. باشه مامانی؟ باشه؟ خب بگو باشه دیگه!

و در حین راه رفتن آن قدر گیر داد به گیم آور شدنم که باز خنده‌ام گرفت. تسلیم شدم و حواسم را جمع کردم که هر وقت به شیاری رسیدم حتما از رویش بپرم. سرم پایین بود و حواسم پی شیارها، ولی همه‌ی این‌ها مانع نمی‌شد که متوجه‌ی نگاه شماطت بار رهگذر‌ها و مغازه‌دارها  نشوم. ولی بی‌خیال نگاه‌هایشان ادامه دادم. 

وقتی پیاده‌رو آسفالته تمام شد و رسیدیم به سنگ فرش، احساس کردم بعد از یک کوهنوردی طولانی، حالا به دامنه‌ی کم شیب و سرسبز کوه رسیده‌ام و می‌توانم بی هیچ احساس خطر گیم آور شدنی، به راهم ادامه بدهم. اما زهی خیال باطل! چرا که حالا باید از روی ردیف سنگ‌های قرمز رنگی که بعد از چهار ردیف سنگ خاکستری چرک، به شکل لوزی‌وار تکرار می‌شدند، می‌پریدم. اما جای خوشحالی داشت که خیلی زود حواسش پرت ردیف مغازه‌های سمت راست پیاده رو شد و تمام مسیر حتی خودش هم بی آن‌که بفهمد چندین و چند بار گیم آور شد.

سر راه یک بستنی قیفی دو رنگ برایش گرفتم. همین طور که لیس می زد، کمی جلوتر از بستنی فروشی، جلو ویترین مغازه‌ی اسباب بازی فروشی ایستاد. بدون گفتن حتی کلمه‌ای، انگشتش را به سمت پژو صندوق دار فلزی داخل ویترین دراز کرد که اگر دقیق می‌شدی هیچ با مدل واقعیش مو نمی‌زد حتی کیفیتش! چند بار همان انگشتش را به من زد و دوباره به سمت پژو فلزی اشاره کرد که یعنی این را بخریم. همان انگشتش را گرفتم، روی زانو خم شدم و وقتی هم قدش شدم با جدیت گفتم: نه! امروز فقط روز گردش و کتابفروشی رفتنه، نه روز خرید.

از این زاویه به راحتی می‌شد تا عمق چشم‌های پر از خواهشش را دید، ولی امیرحسین هم گویا حرف چشم‌های مصمم مرا خواند چرا که زود قانع شد و در مسیر پیش‌رو به لیس‌زدن بستنی‌اش ادامه داد. ولی من هم خیلی زود تاوان این جمله‌ام را پس دادم. وقتی خواستم وارد مغازه‌ی کیف و کفش فروشی بشوم که تمام شیشه‌ی ویترین آن را برچسب‌های شب‌رنگ با عنوان آف و پنجاه درصد پر کرده بود، جلو راهم را گرفت و جمله قبلی خودم را تحویلم داد. خب! چه کنم که خود‌‌کرده را تدبیر نیست!

 شلوغی در شعبه‌ی خانه کتاب عادی بود، چرا که در اصل شعبه‌ی کتابیهای دانشگاهی و کمک  آموزشی است، که در کنارش یک غرفه‌ی کتاب و بازی‌های فکری کودکان هم داشت، و بر خلاف بازار دیگر کتاب‌ها، بازار کمک درسی‌ها همیشه خدا داغ است.

امیر حسین که ردیف کتاب‌های مورد علاقه‌اش را می‌شناخت یک لحظه هم منتظر من نایستاد، دستش را گرفتم و گفتم : تو  پنج تا کتاب وردار، یکی اخری رو بزار من انتخاب کنم. باشه؟

سری تکان داد و دستش را از دستم بیرون کشید و رفت. من هنوز چند تا کتاب را ورق نزده بودم که با چند تا کتاب رنگ آمیزی و هوش و سرگرمی برگشت پیش من. نگاهی به کتاب‌ها کردم و چند تایی تذکر دادم که مثلا این کتاب تکراری است و یکی از آن را قبلا داشتی و فلان کتاب هنوز مناسب تو نیست. کتاب‌های مردود شده را برگرداند سر جایشان و  رفت سراغ ردیف اسباب‌بازی‌ها و مشغول تماشای تصاویر روی جعبه‌ها شد.

من اما هنوز دچار وسواس انتخاب بودم و مدام کتاب‌هایی را که در هر بار مراجعه بارها ورق زده بودم دوباره زیر و رو می‌کردم. بالاخره حوصله‌ی امیرحسین سر آمد و در حالی که از دست و پایم آویزان بود بنای غر زدن گذاشت که: مگه چن تا کتاب می‌خوای بخری؟ بسه دیگه! گشنمه آخه، زود باش دیگه!

از انبوه کتاب‌های توی دستم جلد اول کتاب "قصه های من و بابام" را انتخاب کردم، و جلو شلوغ بازی امیر حسین که اصرار داشت هر سه تا جلد را برداریم مقاومت کردم و یاد آوری کردم این دفعه‌ی آخر خرید کردن‌مان نیست و بقیه بماند برای بعد. امیرحسین خوب می داند "نه" گفتن من، با گریه زاری عوض نمی شود، پس برای تلافی حس ناکامی خودش گفت: خب، پس این کتاب رو چون تو می‌خری حساب نیس، برا همین منم یه کتاب دیگه ور می‌دارم. باشه؟

قبول کردم و گذاشتم این طوری خودش را آرام کند و تلخی "نه" را راحت‌تر بپذیرد. در همین حین صدای اذان از چند کوچه بالاتر از خانه کتاب بلند شد. به ساعت گوشی نگاهی انداختم، بیش‌تر از دو ساعت می‌شد که یک ریز راه رفته بودیم. امیرحسین با یک کتاب شعر کوچک از ناصر کشاورز برگشت و مظلومانه گفت: ببین مامانی یه کتاب کوچیک ورداشتم. پشتش نوشته دو هزار، که خیلی ارزونه. 

پشت صندوق، منتظر ماندیم تا پسرک نوجوانی که چند تا کتاب تست و سه تا ماژیک های‌لایت دستش بود، کارتش را بکشد و نوبت ما بشود. امیرحسین کتاب‌ها را از دستم قاپید و روی میز صندوق‌دار گذاشت. کارت بانکی را که چند لحظه قبل، وقتی منتظر بودیم، از توی کیفم در آورده بود، سمت خانم صندوق‌دار گرفت و بی آن‌که کلمه‌ای اضافه‌تر بگوید، شماره رمز کارت را گفت. خانم صندوق‌دار در حالی که بارکدخوان را به بارکد تک تک کتاب‌ها نزدیک می‌کرد، لبخند شیرینی زد و با نرمی گفت: چه پسر کوچولوی خجالتی با مزه‌ای!

و امیرحسین که سعی میکرد خودش را به نشنیدن بزند دست مرا محکم تر فشار داد. 

از پله‌های خانه کتاب بالا آمدیم و قدم به خیابان شلوغ که حالا نور لامپ‌های نئون مغازه‌های دور و بر رنگی‌رنگی‌اش کرده بود، گذاشتیم. ایستگاه اتوبوس نزدیک بود و از خوش شانسی، همان آن اتوبوس خط ما هم آمد. داخل جمعیت که هجوم برده بودند سمت در، به سختی امیرحسین را هل دادم از پله‌ها بالا و سوار شدیم. جا نبود و مجبور بودیم سرپا بایستیم. امیرحسین کله اش را گرفته بود بالا تا بین جمعیت صورت مرا ببیند، انگار میخواست مطمئن شود این دستی که گرفته حتما دست من است و نه دست دیگری، من گه‌گاه با لبخندی اطمینانش را قوت می‌بخشیدم.

طبق معمول چند ایستگاه جلوتر اتوبوس خلوت‌تر شد و جا برای نشستن پیدا کردیم. امیرحسین مثل همیشه باز سرش را تکیه داد به پنجره و غرق تماشای شوغی شهر شد و دقیقه‌ای بعد خمیازه‌ای کشید. سرش را با دست راستم گرفتم و خم کردم سمت زانوهایم. خمیازه‌ی دیگری کشید و چشم‌هایش را بست. دست راستش از روی زانوهایم آویزان بود و سینه‌اش با شمار منظم نفس‌هایش روی پاهایم بالا و پایین می‌رفت. آرام آرام موهای سرش را نوازش کردم، خم شدم و بوسیدمش. برای بار هزارم به خودم گفتم: هی دختر! چن سال دیگه که بزرگ شد، دیگه خودش تنهایی می‌تونه بره بیرون، اون وخ صندلی خالی کنار شیشه رو، کی برات پر می‌کنه؟

  • ماتی تی

آن یکی می گفت در عهد شعیب

که خدا از من بسی دیده است عیب


چند دید از من گناه و جرم ها

وز کرم یزدان نمی گیرد مرا


حق تعالی در گوش شعیب این گونه جواب می دهد که بگو: ای راه گم کرده اینها که میگویی همه عکس میگویی و مقلوب.


بر دلت زنگار بر زنگارها

جمع شد، تا کور شد زاسرارها

 

گر زند آن دود بر دیگ نوی 

آن اثر بنماید ار باشد جوی


زانکه هر چیزی به ضد پیدا شود

بر سپیدی، آن سیه رسوا شود


چون سیه شد دیگ، پس تاثیر دود

بعد از این بر وی که بیند زود زود؟


پس بداند زود تاثیر گناه

تا بنالد زود، گوید :ای اله


چون کند اصرار و بد پیشه کند

خاک اندر چشم اندیشه کند


توبه نندیشد دگر، شیرین شود

بر دلش آن جرم ، تا بی دین شود


یعنی که بر دلت سیاهی نقش بسته و سیاهی بر روی سیاهی انباشته گشته، لذا دیگر اثر گناه بر تو معلوم نیست. همچون دیگ نوی که ابتدا هر لکه کوچک دوده ی سیاه بر آن نمایان است لیکن چون بر اثر زمان دیگ سیاه شد دیگر اثر دود بر آن معلوم نشود. 


شعیب(ع) چون سخنان وحی ابلاغ کرد، مرد گفت : اگر گناهی را بر من گرفته کو نشان؟

خداوند فرمود ما ستار العیوبیم و گناه بنده آشکار نمیکنیم لیکن بگو یک نشان کلی که از بنده عیب میگیریم این است که  طاعت دارد و صوم و دعا، لیک یک ذره ذوق جان ندارد.


ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه، شجر


دانه ی بی مغز کی گردد نهال؟

صورت بی جان نباشد جز خیال


+در روایات آمده شیطان بسیار صبور است و زیرک. گمان مبر با گناه بزرگ و پلید به اغفال مومن بر آید بلکه  ابتدای امر با ترک مستحبات و انجام مکروهات  آتش درون مومن را سرد کند و این گونه دل را پذیرای گناه کند.





  • ماتی تی
قدر اولین  اتفاقای  هر دوره زندگیت رو بدون.
شادی  هر دوره دیگه تکرار نمیشه، اگه تکرارم بشه معصومیت و اصالت اولیه رو نداره.
فکر کن! شادی اولین ابنبات چوبی که توی سه چهارسالگیت خریدی، یا لذت خریدن اولین دفتر و مداد مدرسه ات،  یا سرگیجه آوری  اولین تجربه عاشق شدنت در سن ناپختگی نوجوانی، و یا هراس انگیزی اولین  تجربه ی مستقل زندگی کردنت توی خوابگاه، دستپاچگی خنده دارت در اولین مهمون داری در زندگی مشترک و یا شگفتی و هیجانت در اولین باری که فرزند نوزادت رو در اغوش میگیری و....
همه این اتفاقا باز هم تکرار میشن ولی هیچکدام طعم اولین ها رو ندارن. همیشه هضم کردن اولین ها رو کش بده، بگذار اروم اروم توی دهنت خیس بخوره و طعم شیرینش آروم از کناره های گلوت بره پایین  و ....
حیفه، حیف! که زود و سرسری از این اولین ها بگذریم فقط به این علت که بازم تکرار میشن.حیفه، حیف!

+و اینم اولین پست! 
  • ماتی تی